P43
(تهیونگ ویو)
ا/ت : دستت بهتره ویکتور ؟؟
ویکتور با لبخند نگاه تایید کننده ای کرد و به ا/ت اطمینان داد ، چشماش رو بست و دراز کشید ..... اما میدیدم ا/ت چقدر نگرانشه .... اینجا بود ..... درست همین لحظه بود که میفهمیدم چقدر جین راست میگفت ..... ا/ت تو خطر بود .... ازش سو استفاده میکردن ، چطور ممکن بود دیگه اینو نادیده بگیرم اگه اون لحظه اتفاقی براش افتاده بود ..... اگه .... مغزم ادامه حرف رو یاری نمیکرد ، شایدم این من بودم که نمیخواستم مغزم ادامه بده ، نمیخواستم قبول کنم من بودم که اونو با لجبازی نگه داشتم ، میدونستم میخواد بمونه اما میتونستم با اسرار دورش کنم ، شاید به خاطر مخالفت نکردن های من ا/ت امید به موندن پیدا کرده بود .....
روم رو ازشون بگردوندم نمیخواستم ببینه همین برق امیدی رو هم که داشتم از تو چشمام محو شده .... سرم رو به صندلی تکه دادم که در اتاق باز شد و هانتر درحالی چاقو رو زمین مینداخت رو صندلی کنارم نشت و گفت : پیرمرد لبه گوری
تهیونگ : بهت چیزی گفت ؟؟
هانتر : نه جز مزخرفات
سرش رو بین دوتا دستش گرفت و دیگه توجهی به ما نکرد .... ویکتور هم خوابش برده بود اما میدیدم ا/ت بازم کنارش نشسته ، حتما فکر میکرد بخاطر اونه و بحث بین من و هانتر رو فقط بحث های کسل کننده همیشگی میدونست ....
و درست همون لحظه در دوباره باز شد و اجازه نگاه کردن بیشتر به ا/ت رو بهم نداد .... سرمو بالا گرفتم و جارد رو دیدم که گفتم : تهیونگ برو اون پیری کارت داره دیگه امروز خستم کرده ....
همین حرف اون یکی شد با بلند شدن سر هانتر و جوری به چشمام نگاه کرد که فهمیدم میخواد چیزی بهم بگه ....
رو به جارد گفتم : یه دقیقه میتونی وایسی ؟؟
با صدای خسته ای گفت : باشه .... بیرونم
بعدم برگشت و رفت و همین که در بسته شد هانتر درنگی نکرد و به سرعت گفت : تهیونگ احتمالا میخواد چرت و پرت بگه ....
با تعجب گفتم : تو از کجا میدونی ؟؟
نفس کلافه ای کشید و گفت : به منم گفت .... فکرش رو بکن .... میگه برادرم با به اصطلاح دوست دخترم بهم خیانت کرده .... درسته که هیچوقت نفهمیدم اخرش دوست دختر کدوممون بود اما ویکتور اینکارو نمیکنه .... من میدونم
تهیونگ : بنظرت موضوع من به چی ربط داره ؟؟
شونه بالا انداخت و گفت : حدس زندش مشکل نیست .... میدونی که درست میزاره رو نقطه ضعف ادم .... احتمالا میتونه به مادرت ربط داشته باشه ....
دستی به سرم کشیدم و گفتم : میتونم خواهشی کنم ... میدونم که منو خوب میشناسی
نزدیکتر بهم نشست و گفت : بگو ببینم
منم نزدیک تر شدم تاجایی که مطمئن شم به گوش خودمون فقط میرسه ....
تهیونگ : ا/ت رو فراری بده
ا/ت : دستت بهتره ویکتور ؟؟
ویکتور با لبخند نگاه تایید کننده ای کرد و به ا/ت اطمینان داد ، چشماش رو بست و دراز کشید ..... اما میدیدم ا/ت چقدر نگرانشه .... اینجا بود ..... درست همین لحظه بود که میفهمیدم چقدر جین راست میگفت ..... ا/ت تو خطر بود .... ازش سو استفاده میکردن ، چطور ممکن بود دیگه اینو نادیده بگیرم اگه اون لحظه اتفاقی براش افتاده بود ..... اگه .... مغزم ادامه حرف رو یاری نمیکرد ، شایدم این من بودم که نمیخواستم مغزم ادامه بده ، نمیخواستم قبول کنم من بودم که اونو با لجبازی نگه داشتم ، میدونستم میخواد بمونه اما میتونستم با اسرار دورش کنم ، شاید به خاطر مخالفت نکردن های من ا/ت امید به موندن پیدا کرده بود .....
روم رو ازشون بگردوندم نمیخواستم ببینه همین برق امیدی رو هم که داشتم از تو چشمام محو شده .... سرم رو به صندلی تکه دادم که در اتاق باز شد و هانتر درحالی چاقو رو زمین مینداخت رو صندلی کنارم نشت و گفت : پیرمرد لبه گوری
تهیونگ : بهت چیزی گفت ؟؟
هانتر : نه جز مزخرفات
سرش رو بین دوتا دستش گرفت و دیگه توجهی به ما نکرد .... ویکتور هم خوابش برده بود اما میدیدم ا/ت بازم کنارش نشسته ، حتما فکر میکرد بخاطر اونه و بحث بین من و هانتر رو فقط بحث های کسل کننده همیشگی میدونست ....
و درست همون لحظه در دوباره باز شد و اجازه نگاه کردن بیشتر به ا/ت رو بهم نداد .... سرمو بالا گرفتم و جارد رو دیدم که گفتم : تهیونگ برو اون پیری کارت داره دیگه امروز خستم کرده ....
همین حرف اون یکی شد با بلند شدن سر هانتر و جوری به چشمام نگاه کرد که فهمیدم میخواد چیزی بهم بگه ....
رو به جارد گفتم : یه دقیقه میتونی وایسی ؟؟
با صدای خسته ای گفت : باشه .... بیرونم
بعدم برگشت و رفت و همین که در بسته شد هانتر درنگی نکرد و به سرعت گفت : تهیونگ احتمالا میخواد چرت و پرت بگه ....
با تعجب گفتم : تو از کجا میدونی ؟؟
نفس کلافه ای کشید و گفت : به منم گفت .... فکرش رو بکن .... میگه برادرم با به اصطلاح دوست دخترم بهم خیانت کرده .... درسته که هیچوقت نفهمیدم اخرش دوست دختر کدوممون بود اما ویکتور اینکارو نمیکنه .... من میدونم
تهیونگ : بنظرت موضوع من به چی ربط داره ؟؟
شونه بالا انداخت و گفت : حدس زندش مشکل نیست .... میدونی که درست میزاره رو نقطه ضعف ادم .... احتمالا میتونه به مادرت ربط داشته باشه ....
دستی به سرم کشیدم و گفتم : میتونم خواهشی کنم ... میدونم که منو خوب میشناسی
نزدیکتر بهم نشست و گفت : بگو ببینم
منم نزدیک تر شدم تاجایی که مطمئن شم به گوش خودمون فقط میرسه ....
تهیونگ : ا/ت رو فراری بده
- ۴.۱k
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط