P41
ا/ت : ویکتور حالت خوبه ؟؟
ویکتور سری تکون داد که ا/ت کتفش رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه که هانتر هم به کمکمش رفت و باهم ویکتور رو به سمت اتاقی بردن ....
هانتر : ا/ت دستت خون اومده باید ببندیش
ا/ت که تازه یادش اومده بود نگاهی به دستش انداخت و خواست حرفی بزنه اما کسی زودتر از اون جواب داد ....
جین : من بهش میرسم .... هانتر میشه لطفا ویکتور رو ببری توی اتاق
هانتر با سر تایید کرد و ویکتور رو به سمت اتاق برد که جین هم دست ا/ت رو گرفت و به سمت انتهای راه رو برد ....
ا/ت : جین دستم درد گرفت
جین فشار دستش رو کم کرد و ا/ت رو به دیوار کوبید ، عصبانیت از چشماش مو میزد .
جین : من بهت چی گفتم .....
ا/ت سرش رو پایین انداخت که جین بازم دستش رو فشار داد و داد زد : میگم بهت چی گفتم ....
ا/ت : گف .... گفتی ..... جلو .... چش....
جین : اره اره گفتم جلو چشمام باش .... بهت گفتم جلو چشمام باش
ا/ت تازه یه اتفاق رو پشت سر گذاشته بود و حالا با داد زدن های جین بیشتر حس میکرد اینجا بودنش خطرناکه اما هنوز هم روی موندن پافشاری میکرد ....
ا/ت : جین چرا .... داد میزنی ؟؟
جین : چرا داد میزنم ؟؟ ...... ا/ت متوجه میشی من دارم باهات حرف میزنم .... اره ؟؟ بهت گفتم جلو چشمم باش ،....، دور نشو تا اگه اتفاقی افتاد بتونم ازت مراقبت کنم اما تو بجاش رفتی با هانتر عروسک بازی میکنی ....
و بعدم عروسک ا/ت رو انداخت تو بغلش رو گفت : بیا اینم از عروسک برو هاله بازی کن ....
ا/ت که این رفتار رو از جین که همیشه مهربون بود انتظار نداشت با کمی بغض گفت : جین چرا اینجوری شدی ؟؟ اره اصلا میمونم .... عروسک بازی میکنم ...... جلو چشمات نمیام ..... برا خودم دردسر درست میکنم ..... اصلا .....
همونطور درحال فریاد زدن بود که یکدفعه چشماش گرد و دهنش بسته شد ....
با چشمای متعجب خیره به فرد رو به روش بود که جین ازش فاصله گرفت و گفت : اینجوری باید ساکتت کنم ؟؟
هنوزم هنگ به رو به روش خیره بود ....
جین : ا/ت حرفم یادت بمونه حداقل نزدیک تهیونگ بمون
این رو گفت و به سمت پله ها رفت .....
ویکتور سری تکون داد که ا/ت کتفش رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه که هانتر هم به کمکمش رفت و باهم ویکتور رو به سمت اتاقی بردن ....
هانتر : ا/ت دستت خون اومده باید ببندیش
ا/ت که تازه یادش اومده بود نگاهی به دستش انداخت و خواست حرفی بزنه اما کسی زودتر از اون جواب داد ....
جین : من بهش میرسم .... هانتر میشه لطفا ویکتور رو ببری توی اتاق
هانتر با سر تایید کرد و ویکتور رو به سمت اتاق برد که جین هم دست ا/ت رو گرفت و به سمت انتهای راه رو برد ....
ا/ت : جین دستم درد گرفت
جین فشار دستش رو کم کرد و ا/ت رو به دیوار کوبید ، عصبانیت از چشماش مو میزد .
جین : من بهت چی گفتم .....
ا/ت سرش رو پایین انداخت که جین بازم دستش رو فشار داد و داد زد : میگم بهت چی گفتم ....
ا/ت : گف .... گفتی ..... جلو .... چش....
جین : اره اره گفتم جلو چشمام باش .... بهت گفتم جلو چشمام باش
ا/ت تازه یه اتفاق رو پشت سر گذاشته بود و حالا با داد زدن های جین بیشتر حس میکرد اینجا بودنش خطرناکه اما هنوز هم روی موندن پافشاری میکرد ....
ا/ت : جین چرا .... داد میزنی ؟؟
جین : چرا داد میزنم ؟؟ ...... ا/ت متوجه میشی من دارم باهات حرف میزنم .... اره ؟؟ بهت گفتم جلو چشمم باش ،....، دور نشو تا اگه اتفاقی افتاد بتونم ازت مراقبت کنم اما تو بجاش رفتی با هانتر عروسک بازی میکنی ....
و بعدم عروسک ا/ت رو انداخت تو بغلش رو گفت : بیا اینم از عروسک برو هاله بازی کن ....
ا/ت که این رفتار رو از جین که همیشه مهربون بود انتظار نداشت با کمی بغض گفت : جین چرا اینجوری شدی ؟؟ اره اصلا میمونم .... عروسک بازی میکنم ...... جلو چشمات نمیام ..... برا خودم دردسر درست میکنم ..... اصلا .....
همونطور درحال فریاد زدن بود که یکدفعه چشماش گرد و دهنش بسته شد ....
با چشمای متعجب خیره به فرد رو به روش بود که جین ازش فاصله گرفت و گفت : اینجوری باید ساکتت کنم ؟؟
هنوزم هنگ به رو به روش خیره بود ....
جین : ا/ت حرفم یادت بمونه حداقل نزدیک تهیونگ بمون
این رو گفت و به سمت پله ها رفت .....
- ۷.۴k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط