P44
تهیونگ : ا/ت رو فراری بده
گیج و البته کنجکاو گفت : اما میدونی که .....
تهیونگ : میدونستم .... الان دیگه دانسته هام اهمیتی نداره .... تنها چیزی که میدونم اینه که خطره ..... مطمئنم جین کمکت میکنه ....
هانتر سری تکون داد و گفت : هر طور شده
مسمم گفتم : امشب
و هانتر هم بعد من زمزمه کرد : امشب
نگاه اخرمو به ا/ت دادم و بلندم شدم و به همراه جارد به راهروی بزرگ راه افتادیم .... معمولا هیچکس اونجا نمیرفت و حافظ های اونجای که برای یه روز انتخاب سپس فردا عوض میشدن هیچگاه در طول روز عوض نمیشدن .... اما از همون روز هم که به اینجا اومدم برخلاف بعضی ها همیشه اینجا پرسه میزدم و چه بسا الان داشتم جلوتر از جارد راه میرفتم ....
به اتاق که رسیدیم در زد و من داخل شدم .... ادوارد با صدای در بلند شد و اشاره کرد رو صندلی کنار میز مطالعه بشینم و بعد خودش هم کنارم نشست ....
ادوارد : میبینم که توهم قیافه میگیری
کمی قیافه مصنوعی گرفتم و گفتم : اینطور که شما فکر میکنید نیست
انتظار تایید داشتم نه خنده بلندش که تو اتاق پیچید ....
اداورد : تهیونگ میدونی که من با تو هیچ وقت بد رفتاری نمیکنم
با این حرف دستم کنار پام مشت شد و یه لحظه تصویر تو کوبوندش توی صورت ادوارد از سرم گذشت .... حتما باید بهش میگفتم وقتی با ا/ت اینطوری رفتار کردی یعنی ده برابر ما من کردی .... سوکتم موجب شد دوباره خودش سر صحبت رو بگیره ....
ادوارد : مادرت زن زیبایی بود
با این حرف انگار برق وصل کردن به سرم .... به سرعت سرمو به سمتش برگردوندم و با لحنی که نمیدونم خشم بود یا تعجب گفتم : چی گفتی ؟؟
میدونستم متوجه دست مشت شدم شده و همین طور فک منقبضم .....
ادوارد : از اینکه دیدم چه بالای به سرش اومد خیلی ناراحتم ..... میدونی هنوزم شبا یادش میوفتم ....
هر لحظه فکر کوبوندن اون مشت توی صورتش بیشتر میشد و مشت من هم بالا میومد .....
با صدای محکمی که بفهمه من هم مثل خودش هالو نیستم گفتم : دروغ بعدی ؟؟
خنده ی کوتاهی کرد و گفت : میدونم گشتن با اون ویکتور بی لیاقت و تون هانتر ....
وریدم وسط حرفش و گفتم : نیومدم اینجا برام برادر زاده هاتو توصیف کنی
به مشتم اشاره ای کرد و گفت : اگه اونی بیاری پایین بیشتر توضیح میدم
مشت رو پایین آورد ولی بازش نکردم ....
ادوارد : کاش میدونستی دشمنات کیان ....
تهیونگ : از نظرم این مکالمه تمومه
به دنبال حرفم بلند شدم که همون لحظه بدون اینگه اجازه ی یک قدم حرکت بهم بده گفت : بشین ....
نفس عمیقی کشیدم و بازم نشستم .
با لحنی مطمئن گفت : میدونم مادر عزیزت رو کی کشته ....
تک خنده ای کردم که موجب اخمش شد ، با لحن تحقیر امیزی گفتم : حتما
گیج و البته کنجکاو گفت : اما میدونی که .....
تهیونگ : میدونستم .... الان دیگه دانسته هام اهمیتی نداره .... تنها چیزی که میدونم اینه که خطره ..... مطمئنم جین کمکت میکنه ....
هانتر سری تکون داد و گفت : هر طور شده
مسمم گفتم : امشب
و هانتر هم بعد من زمزمه کرد : امشب
نگاه اخرمو به ا/ت دادم و بلندم شدم و به همراه جارد به راهروی بزرگ راه افتادیم .... معمولا هیچکس اونجا نمیرفت و حافظ های اونجای که برای یه روز انتخاب سپس فردا عوض میشدن هیچگاه در طول روز عوض نمیشدن .... اما از همون روز هم که به اینجا اومدم برخلاف بعضی ها همیشه اینجا پرسه میزدم و چه بسا الان داشتم جلوتر از جارد راه میرفتم ....
به اتاق که رسیدیم در زد و من داخل شدم .... ادوارد با صدای در بلند شد و اشاره کرد رو صندلی کنار میز مطالعه بشینم و بعد خودش هم کنارم نشست ....
ادوارد : میبینم که توهم قیافه میگیری
کمی قیافه مصنوعی گرفتم و گفتم : اینطور که شما فکر میکنید نیست
انتظار تایید داشتم نه خنده بلندش که تو اتاق پیچید ....
اداورد : تهیونگ میدونی که من با تو هیچ وقت بد رفتاری نمیکنم
با این حرف دستم کنار پام مشت شد و یه لحظه تصویر تو کوبوندش توی صورت ادوارد از سرم گذشت .... حتما باید بهش میگفتم وقتی با ا/ت اینطوری رفتار کردی یعنی ده برابر ما من کردی .... سوکتم موجب شد دوباره خودش سر صحبت رو بگیره ....
ادوارد : مادرت زن زیبایی بود
با این حرف انگار برق وصل کردن به سرم .... به سرعت سرمو به سمتش برگردوندم و با لحنی که نمیدونم خشم بود یا تعجب گفتم : چی گفتی ؟؟
میدونستم متوجه دست مشت شدم شده و همین طور فک منقبضم .....
ادوارد : از اینکه دیدم چه بالای به سرش اومد خیلی ناراحتم ..... میدونی هنوزم شبا یادش میوفتم ....
هر لحظه فکر کوبوندن اون مشت توی صورتش بیشتر میشد و مشت من هم بالا میومد .....
با صدای محکمی که بفهمه من هم مثل خودش هالو نیستم گفتم : دروغ بعدی ؟؟
خنده ی کوتاهی کرد و گفت : میدونم گشتن با اون ویکتور بی لیاقت و تون هانتر ....
وریدم وسط حرفش و گفتم : نیومدم اینجا برام برادر زاده هاتو توصیف کنی
به مشتم اشاره ای کرد و گفت : اگه اونی بیاری پایین بیشتر توضیح میدم
مشت رو پایین آورد ولی بازش نکردم ....
ادوارد : کاش میدونستی دشمنات کیان ....
تهیونگ : از نظرم این مکالمه تمومه
به دنبال حرفم بلند شدم که همون لحظه بدون اینگه اجازه ی یک قدم حرکت بهم بده گفت : بشین ....
نفس عمیقی کشیدم و بازم نشستم .
با لحنی مطمئن گفت : میدونم مادر عزیزت رو کی کشته ....
تک خنده ای کردم که موجب اخمش شد ، با لحن تحقیر امیزی گفتم : حتما
- ۳.۹k
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط