P42

(یک هفته بعد)
(دانای کل)
یه هفته گذشته بود و اوضاع توی سالن مافیا طبق روال سابق بود .... همه سروشون به کار خودشون بود و جین هم کمی مهربون تر شده بود و این ا/ت رو خوشحال میکرد و سعی میکرد پیش اون و تهیونگ بمونه .... ویکتور هم بهتر بود و هانتر و لی هون هم بیشتر جا ها کنارش بودن و به صورت بادیگارد عمل میکردن ....
اما اینبار هانتر به تنهایی داشت با قدم های محکمی به سمت اتاق عموش میرفت .... دم در که رسید دو بادیگارد جلوش ایستادن ....
هانتر : چیه باید از شما اجازه بگیرم ؟؟
بادیگارد ها نگاهی بهم انداختن و با سر پایین زمزمه کردن : ببخشید .... بفرمائید داخل .
هانتر نگاه حرصی به جفتشون انداخت و کنارشون زد ، در رو باز کرد و بدون هیچ اجازه ای وارد شد و در رو محکم بست ... ادوارد که از صدای در متوجه حضوری شخصی شد سرش رو با آورد و نگاهی به هانتر انداخت ، عینکشرو برداشت و گفت : بردار زاده عزیزم چیشده ؟؟ ..... دلتنگ عموت شدی ؟؟
به سمت میزش قدم برداشت و درحالی که چاقوش رو از جیب شلوارش در می آورد با عصبانیت گفت : نه ولی بابام دلتنگت شده
و بعدم چاقو رو به سمت قلب عموش برد که ادوارد دستش رو گرفت و با فشار چاقو رو کمی عقب برد .
ادوارد : هانتر من همیشه تو رو به ویکتور ترجیح دادم
هانتر تک خنده ای کرد و با همون چشمای عصبی گفت : عمو نظرت چیه مزخرف نگی ؟؟
ادوارد : اگه الان منو بکشی هیچوقت نمیفهمی دوست دختر عزیز تو و برادرت چرا با ویکتور فرار کرد ؟؟
هانتر انگار چیزی درونش تغییر کرد و با ولوم صدای پایین تری پرسید : حرف بزن
ادوارد : برادر جونت بهت نگفته ؟؟
هانتر : یا حرف میزنی یا همینجا میکشمت (باداد)
ادوارد با صدای بلندی خندید و گفت : جراتشو داری ؟؟
هانتر با عصبانیت به چهره بیخیال عموش نگاه میکند که چند ثانیه بعد صدای یکی از بادیگاردها بلند شد : اقا همه چی مرتبه ؟؟
ادوارد تک خنده ای کرد و گفت : اره .... چند لحظه منو با برادر زادم تنها بزارید
چند ثانیه بعد از صدای پای بادیگارد ها معلوم بود که رفتن .... با رفتنشون هانتر یقه عموش رو گرفت و گفت : ذره ای به مزخرفاتت اهمیت نمیدم
و بعدم با قدم های تند و عصبی از اتاق بیرون رفت و در رو به شدت کوبید ....
ادوارد : احمق
پاش رو روی پاش انداخت و درحالی که دوباره عینکش رو میزد بادیگاردی رو صدا زد ..... چند دقیقه ای گذشت و بالاخره در اتاق باز شد ....
بادیگارد : امری داشتین ؟؟
ادوارد : بگو تهیونگ بیاد اینجا
دیدگاه ها (۵۵)

P43

P44

P41

P40

( گناهکار ) 57 part یون بیول روی تختش نشست و دلخور گفت یون ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط