پارت ۴۸ : سریع دستم و زیر پاش و زیر گردنش بردم و بغلش کرد
پارت ۴۸ : سریع دستم و زیر پاش و زیر گردنش بردم و بغلش کردم و بردم تو اتاق و روی تخت گذاشتمش .
هنوز تند تند نفس میکشید و دستش و روی قلبش گذاشته بود .
( وی )
خیلی نگران بودم . رفتم تو اتاق و به جیهوپ گفتم : میشه بری بیرون جیهوپ : مطمئنی؟؟؟؟؟؟؟! من : آره مطمئنم حالا برو بیرون . جیهوپ رفت بیرون .
یه نگاهی به نایکا کردم و رفتم پیشش .
روی زمین نشستم و با دو تا دستام سرش رو گرفتم و گفتم : یک لباس گرم بپوش من رفتم .
( خودم )
بلند شدم و رفتم یک لباس سفید بافتنی آستین بلند یقه اسکی با یک شلوار سیاه تنگ پوشیدم .
رفتم تو آشپز خونه . روبه رو سینک بودم که اشک تو چشمام جمع شد .
وی کنار گوش راستم گفت : حالت خوبه ؟؟؟؟؟ . برگشتم و بهش نگا کردم .
اخم هاش کمی رفتم تو هم و دست راستشو پشت گردنم گذاشت و منو فرو برد تو سینه اش . نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به گریه کردن . گریه ای بی صدا . بعد دو سه دقیقه از تو بغلش بیرونم آورد و گفت : دیگه بهش فکر نکن . اشکامو
پاک کردم و روی صندلی نشستم .
بدون اینکه بفهمم جیهوپ رفت .
یک دفعه آروم شدم . دیگه اون استرس قبل رو نداشتم .
برام سئوالی پیش اومد ولی نمیدونستم چطوری بپرسم !!
وی روی صندلی نشست .
دلم و به دریا زدم و گفتم : وی م من ی س سئوال برام پیش اومده ؟؟؟؟؟
نگاهی تو مردمک چشام کرد و بعد چند ثانیه گفت : بگو !!! . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : چرا ........وقتی .......میتونی......علت یک فرد که اون و بوس میکنه چیه ؟؟؟؟؟؟
وی : از من بدت میاد؟؟؟؟؟؟؟ من : ننننننه منظورم اون نبود .از چهرش معلوم بود که کنجکاو بود . گفت : پس چیی ؟؟؟؟؟؟؟
من : خب ... آخه چرا ....... پرید وسط حرفم و گفت : آهان فهمیدم خب دلیلش میتونه عشق باشه یا معتاد بودن.
تعجب کردم و گفتم : چیییییییییی معتاد . خندید و گفت : نه اون چیزی که فکر میکنی منظورم این بود که به لبات عادت میکنن و باید هر روز ........ پریدم وسط حرفش و گفتم : نگو خودم میدونم .
دوتامون خندیدیم . وی جلو تلویزیون بود .
خوابم گرفته بود رفتم پیش وی و گفتم : وی من رفتم بخوابم وی : برو بخواب من : پسسس تو چی ؟؟ وی : منم میخوابم من : باشه . رفتم تو اتاق و دراز کشیدم و بعد چند دقیقه خوابم برد .
نصب شب از خواب بیدار شدم ساعت پنج بود .
رفتم بیرون وی نبود . یکم نگران شدم .
فهمیدم رفته از اینجا . روی مبل دراز کشیدم و خوابم برد .
صبح بیدار شدم .
رفتم حموم و اومدم . یک لباس ساده بنفش آستین بلند گشاد با یک شلوار لی پوشیدم .
رفتم از خونه بیرون . میخواستم برم خرید کنم . سوار اتوبوس شدم گوشیمو نگا کردم وی پیام داده بود . نوشته بود سلام صبحت به خیر من رفتم خونه کاری داشتی بگو . اوففف باور نمی کردم ایشششش.
داشتم به کسایی که تو اوتوبوس بودن رو نگا میکردم که یکی چشمک زد دوباره دقت کردم . وای جیمین بود .
هنوز تند تند نفس میکشید و دستش و روی قلبش گذاشته بود .
( وی )
خیلی نگران بودم . رفتم تو اتاق و به جیهوپ گفتم : میشه بری بیرون جیهوپ : مطمئنی؟؟؟؟؟؟؟! من : آره مطمئنم حالا برو بیرون . جیهوپ رفت بیرون .
یه نگاهی به نایکا کردم و رفتم پیشش .
روی زمین نشستم و با دو تا دستام سرش رو گرفتم و گفتم : یک لباس گرم بپوش من رفتم .
( خودم )
بلند شدم و رفتم یک لباس سفید بافتنی آستین بلند یقه اسکی با یک شلوار سیاه تنگ پوشیدم .
رفتم تو آشپز خونه . روبه رو سینک بودم که اشک تو چشمام جمع شد .
وی کنار گوش راستم گفت : حالت خوبه ؟؟؟؟؟ . برگشتم و بهش نگا کردم .
اخم هاش کمی رفتم تو هم و دست راستشو پشت گردنم گذاشت و منو فرو برد تو سینه اش . نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به گریه کردن . گریه ای بی صدا . بعد دو سه دقیقه از تو بغلش بیرونم آورد و گفت : دیگه بهش فکر نکن . اشکامو
پاک کردم و روی صندلی نشستم .
بدون اینکه بفهمم جیهوپ رفت .
یک دفعه آروم شدم . دیگه اون استرس قبل رو نداشتم .
برام سئوالی پیش اومد ولی نمیدونستم چطوری بپرسم !!
وی روی صندلی نشست .
دلم و به دریا زدم و گفتم : وی م من ی س سئوال برام پیش اومده ؟؟؟؟؟
نگاهی تو مردمک چشام کرد و بعد چند ثانیه گفت : بگو !!! . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : چرا ........وقتی .......میتونی......علت یک فرد که اون و بوس میکنه چیه ؟؟؟؟؟؟
وی : از من بدت میاد؟؟؟؟؟؟؟ من : ننننننه منظورم اون نبود .از چهرش معلوم بود که کنجکاو بود . گفت : پس چیی ؟؟؟؟؟؟؟
من : خب ... آخه چرا ....... پرید وسط حرفم و گفت : آهان فهمیدم خب دلیلش میتونه عشق باشه یا معتاد بودن.
تعجب کردم و گفتم : چیییییییییی معتاد . خندید و گفت : نه اون چیزی که فکر میکنی منظورم این بود که به لبات عادت میکنن و باید هر روز ........ پریدم وسط حرفش و گفتم : نگو خودم میدونم .
دوتامون خندیدیم . وی جلو تلویزیون بود .
خوابم گرفته بود رفتم پیش وی و گفتم : وی من رفتم بخوابم وی : برو بخواب من : پسسس تو چی ؟؟ وی : منم میخوابم من : باشه . رفتم تو اتاق و دراز کشیدم و بعد چند دقیقه خوابم برد .
نصب شب از خواب بیدار شدم ساعت پنج بود .
رفتم بیرون وی نبود . یکم نگران شدم .
فهمیدم رفته از اینجا . روی مبل دراز کشیدم و خوابم برد .
صبح بیدار شدم .
رفتم حموم و اومدم . یک لباس ساده بنفش آستین بلند گشاد با یک شلوار لی پوشیدم .
رفتم از خونه بیرون . میخواستم برم خرید کنم . سوار اتوبوس شدم گوشیمو نگا کردم وی پیام داده بود . نوشته بود سلام صبحت به خیر من رفتم خونه کاری داشتی بگو . اوففف باور نمی کردم ایشششش.
داشتم به کسایی که تو اوتوبوس بودن رو نگا میکردم که یکی چشمک زد دوباره دقت کردم . وای جیمین بود .
۶۸.۳k
۳۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.