پارت ۵۰ : عصبی شد و با دو تا دستاش مچ های دستم و گرفت و م
پارت ۵۰ : عصبی شد و با دو تا دستاش مچ های دستم و گرفت و منو کوبوند به دیوار و اروم گفت : از تو میخوام منو آروم کنی . دستامو پایین اورد و دوباره دستاشو رو دیوار گذاشت . باورم نمی شد چقدر یک آدم میتونه اینقدر مهربون باشه . اشک تو چشمام جمع شد . سرم و بردم تو قلبش و گریه میکردم . اونم بغلم کرد . بعد چند دقیقه از بغلش بیرونم آورد و با انگشتش اشکامو پاک کرد و گفت : گریه نکن خب من : اصلاً نمیدونم چمه .
مچ دست راستمو گرفت و پانسمان و باز کرد و گفت : واقعاً خیلی دانشمندانه دست تو بریدی . خندیدیم .
گفت : بیا بشین میخوام شونتو پانسمان کنم من : نه نمیخواد جیمین : رو حرف بزرگتر حرف نزن .
( جیمین )
روی تخت نشوندمش و لباسشو درآورد و گفت : جیمین من بهت اعتماد کردم کاری نک...... حرفشو قطع کردم و گفتم : میدونم . واییی کار سختی بود که کاری باهاش نکنم .
براش پانسمان کردم و گفتم : تموم شد میتونی بپوشی . لباسشو پوشید و روبه روم نشست گفتم : دیگه بخواب .
دراز کشید . بلند شدم و رفتم چراغ و خاموش کردم .
شالی که گرمش کرده بودم رو دور گردنش گذاشتم و پتو رو روش کشیدم . ساعتای یازده بود که نایکا خواب عمیقی رفته بود . وقتی دیدم خواب عمیقی رفته منم کنارش خوابیدم .
( خودم )
صبح بیدار شدم و رفتم بیرون .
فقط وی بیدار بود . گفت : صبحت بخیر من : صبح تو هم به خیر وی : خب آمده ای بریم من : کجا ؟؟؟؟؟؟ وی : بریم بیرون بگردیم بعدم بریم خونت من : باش بریم . رفتم صورتم و شوستم و رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم .
رفت دو تا بستنی گرفت اومد . داشتیم بستنی می خوردیم که یک سئوال کردم گفتم : ی سئوال داشتم وی : بگو من : چرا دیشب جونگ کوک نیومده بود . انگار ناراحتش کردم .
سریع گفتم : آخ ببخشید اگه ناراحتت کردم وی : نه آخ ......... حرفشو ادامه نداد . گفتم : اتفاقی افتاده ؟؟؟؟ وی : آره پریشب
که تو خونتون بودی جیمین و جونگ کوک باهم اممممم مطمئن ......... حرفشو قطع کردم و گفتم : آره بگو وی : جیمین و جونگ کوک دعوا کردن من : واسه ی چی وی : آخه ...........به خاطر تو دعواشون شد من : من !!!!!!!!! وی : آره
. حالم بد شد میخواستم همه چیرو بالا بیارم ولی خودمو کنترل کردم .
حرکت کردیم و رفتیم خونه من .
درو باز کردم و رفتم تو گفتم : بیا تو وی : نه من رفت ..........تو حالت خوبه ؟؟؟؟؟ من : آره . اومد تو و دست راستش و روی پیشونیم گذاشت و گفت : تب داری رنگتم پریده من : واقعاً .
( وی )
کنارش موندم تا اتفاق بدی براش نیوفته .
براش سوپ درست کردم و براش بردم تا بخوره .
خیلی بی اشتها میخورد . رفتم دستمال خیس کردم و روی پیشونیش گذاشتم . کنارش نشسته بودم که دست راستم و گرفت . لبخندی زدم و گفتم : چیزی میخوای ؟؟؟؟ جوابمو نداد . با دوتا دستاش دستم رو گرفت و به سمت قلبش برد .
دستم و روی قلبش گذاشت .
مچ دست راستمو گرفت و پانسمان و باز کرد و گفت : واقعاً خیلی دانشمندانه دست تو بریدی . خندیدیم .
گفت : بیا بشین میخوام شونتو پانسمان کنم من : نه نمیخواد جیمین : رو حرف بزرگتر حرف نزن .
( جیمین )
روی تخت نشوندمش و لباسشو درآورد و گفت : جیمین من بهت اعتماد کردم کاری نک...... حرفشو قطع کردم و گفتم : میدونم . واییی کار سختی بود که کاری باهاش نکنم .
براش پانسمان کردم و گفتم : تموم شد میتونی بپوشی . لباسشو پوشید و روبه روم نشست گفتم : دیگه بخواب .
دراز کشید . بلند شدم و رفتم چراغ و خاموش کردم .
شالی که گرمش کرده بودم رو دور گردنش گذاشتم و پتو رو روش کشیدم . ساعتای یازده بود که نایکا خواب عمیقی رفته بود . وقتی دیدم خواب عمیقی رفته منم کنارش خوابیدم .
( خودم )
صبح بیدار شدم و رفتم بیرون .
فقط وی بیدار بود . گفت : صبحت بخیر من : صبح تو هم به خیر وی : خب آمده ای بریم من : کجا ؟؟؟؟؟؟ وی : بریم بیرون بگردیم بعدم بریم خونت من : باش بریم . رفتم صورتم و شوستم و رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم .
رفت دو تا بستنی گرفت اومد . داشتیم بستنی می خوردیم که یک سئوال کردم گفتم : ی سئوال داشتم وی : بگو من : چرا دیشب جونگ کوک نیومده بود . انگار ناراحتش کردم .
سریع گفتم : آخ ببخشید اگه ناراحتت کردم وی : نه آخ ......... حرفشو ادامه نداد . گفتم : اتفاقی افتاده ؟؟؟؟ وی : آره پریشب
که تو خونتون بودی جیمین و جونگ کوک باهم اممممم مطمئن ......... حرفشو قطع کردم و گفتم : آره بگو وی : جیمین و جونگ کوک دعوا کردن من : واسه ی چی وی : آخه ...........به خاطر تو دعواشون شد من : من !!!!!!!!! وی : آره
. حالم بد شد میخواستم همه چیرو بالا بیارم ولی خودمو کنترل کردم .
حرکت کردیم و رفتیم خونه من .
درو باز کردم و رفتم تو گفتم : بیا تو وی : نه من رفت ..........تو حالت خوبه ؟؟؟؟؟ من : آره . اومد تو و دست راستش و روی پیشونیم گذاشت و گفت : تب داری رنگتم پریده من : واقعاً .
( وی )
کنارش موندم تا اتفاق بدی براش نیوفته .
براش سوپ درست کردم و براش بردم تا بخوره .
خیلی بی اشتها میخورد . رفتم دستمال خیس کردم و روی پیشونیش گذاشتم . کنارش نشسته بودم که دست راستم و گرفت . لبخندی زدم و گفتم : چیزی میخوای ؟؟؟؟ جوابمو نداد . با دوتا دستاش دستم رو گرفت و به سمت قلبش برد .
دستم و روی قلبش گذاشت .
۶۷.۵k
۰۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.