بازگشت تو پارت ٢۵
#بازگشت_تو #پارت_٢۵
سرمم تموم شد و لباسامو عوض کردن و از رو تخت اومدم پایین رفتم جلو ایینه روسریمو درست کردم مامان گفت ما میریم پایین تا ماشین گرم شه تو هم بیا بابا و نهال رفتن پایین
سرم پایین بود رفتم کیفمو بردارم ک دیدم یکی کیفمو داد دستم سرمو اوردم بالا
امیر علی بود بادیدنش چشمام پر اشک شده بود نشستم رو تخت و زار زار گریه کردم اومد کنارم نشست و گفت
-اهاااای اشکتو نبینماااا
+نمیتونم
-چرا اخه گریه میکنی تو
+دارم فکر......میکنم.....ک اگ...از دستت می.....
-ن بابا بادمجون بم افت نداره حالا اشکتو پاک کن
اشکامو پاک کردم
تازه گریه ام تموم شده بود ک امیر علی گفت
-حالا خداییی من نبودم دلتنگم شدی؟
با این حرفش دوباره زدم زیر گریه
-ای بابا نمیشه با تو حرف زدااا
خنده ام گرفت و خندیدم
اونم خندیدو گفت
-اها همینش خوبه
ادامه داد
-مامان و بابا ونهال خانوم کجان؟
+گفتن میریم ماشینو گرم کنیم تا تو بیای
-عجیبه
+چی
-مامان و بابای منم همینو گفتن فکر کنم نقشه بود
+واقعااا
-اره حالا پاشو بریم امشب میخوام همتونو شام مهمون کنم
ب ساعت نگاه کردم ساعت ۶بود
بلند شدیم و رفتیم بیرون از در بیمارستان ک اومدیم بیرون ماشینا روشن بود و دوتا خانواده ایستاده بودنو داشتن حرف میزدن
وقتی ک بهشون رسیدیم بعد از سلام و احوال پرسی منو امیر علی با خانواده های هم امیر علی گفت -امشب شام مهمون من هستین
بابای امیرعلی گفت
*وقتی ی بزرگتر اینجاست کوچیک تر دستشو تو جیب نمیکنه
بابای منم گفت
~ن خیر مهمون مایید
تو وسط این تعارفا بود ک گفتم
+اصلا مهمون من
امیر علی گفت
-ن خیر مهمون من کسی هم مخالفت نمیکنه سوار شین
همه خندیدن و سوار شدن جلوی ی رستوران سنتی ایستادیمو پیاده شدیم
باد خنکی میزد فضای رستوران اروم بود وقتی همه نشستن امیر علی گفت
-من میرم تا ی جایی زود میام
تا امیر علی بیاد همه ی استکان چایی خوردیم
تلفن مامان امیر علی زنگ خورد انگار امیر علی پشت خط بود
مامانش گفت
اععع مادر یادم رفت بهت بدم تو کیفمه الان برات میارم
سعی میکرد اروم حرف بزنه ولی چون من کنارش بودم حرفای مامانشو شنیدم و فقط از صدای امیر علی کلمه امانتی رو شنیدم
مامانش رفت و برگشت بعد از سی ثانیه سر و کله امیر علی پیدا شد ی باکس گل رز قرمز بزرگ ک وسطش ی جعبه کوچولو بود تمام مردم توی رستوران ی جوری امیر علیو نگاه میکردن اومد جلو جعبه رو گزاشت جلومو گفت
-نشد ک اون شب اینجوری خونتون خواستگاری کنم ولی الان همون جوری خواستگاری میکنم ولی تو رستوران
چشمام پر اشک بود و از خجالت سرمو انداختم پایین یهو نهال محکم دست زد و یهو اونایی ک تو رستوران نزدیک ما بودن دست زدن انگار ک داشتن گوش میدادن
ادامه در پارت٢۶ #maryam
سرمم تموم شد و لباسامو عوض کردن و از رو تخت اومدم پایین رفتم جلو ایینه روسریمو درست کردم مامان گفت ما میریم پایین تا ماشین گرم شه تو هم بیا بابا و نهال رفتن پایین
سرم پایین بود رفتم کیفمو بردارم ک دیدم یکی کیفمو داد دستم سرمو اوردم بالا
امیر علی بود بادیدنش چشمام پر اشک شده بود نشستم رو تخت و زار زار گریه کردم اومد کنارم نشست و گفت
-اهاااای اشکتو نبینماااا
+نمیتونم
-چرا اخه گریه میکنی تو
+دارم فکر......میکنم.....ک اگ...از دستت می.....
-ن بابا بادمجون بم افت نداره حالا اشکتو پاک کن
اشکامو پاک کردم
تازه گریه ام تموم شده بود ک امیر علی گفت
-حالا خداییی من نبودم دلتنگم شدی؟
با این حرفش دوباره زدم زیر گریه
-ای بابا نمیشه با تو حرف زدااا
خنده ام گرفت و خندیدم
اونم خندیدو گفت
-اها همینش خوبه
ادامه داد
-مامان و بابا ونهال خانوم کجان؟
+گفتن میریم ماشینو گرم کنیم تا تو بیای
-عجیبه
+چی
-مامان و بابای منم همینو گفتن فکر کنم نقشه بود
+واقعااا
-اره حالا پاشو بریم امشب میخوام همتونو شام مهمون کنم
ب ساعت نگاه کردم ساعت ۶بود
بلند شدیم و رفتیم بیرون از در بیمارستان ک اومدیم بیرون ماشینا روشن بود و دوتا خانواده ایستاده بودنو داشتن حرف میزدن
وقتی ک بهشون رسیدیم بعد از سلام و احوال پرسی منو امیر علی با خانواده های هم امیر علی گفت -امشب شام مهمون من هستین
بابای امیرعلی گفت
*وقتی ی بزرگتر اینجاست کوچیک تر دستشو تو جیب نمیکنه
بابای منم گفت
~ن خیر مهمون مایید
تو وسط این تعارفا بود ک گفتم
+اصلا مهمون من
امیر علی گفت
-ن خیر مهمون من کسی هم مخالفت نمیکنه سوار شین
همه خندیدن و سوار شدن جلوی ی رستوران سنتی ایستادیمو پیاده شدیم
باد خنکی میزد فضای رستوران اروم بود وقتی همه نشستن امیر علی گفت
-من میرم تا ی جایی زود میام
تا امیر علی بیاد همه ی استکان چایی خوردیم
تلفن مامان امیر علی زنگ خورد انگار امیر علی پشت خط بود
مامانش گفت
اععع مادر یادم رفت بهت بدم تو کیفمه الان برات میارم
سعی میکرد اروم حرف بزنه ولی چون من کنارش بودم حرفای مامانشو شنیدم و فقط از صدای امیر علی کلمه امانتی رو شنیدم
مامانش رفت و برگشت بعد از سی ثانیه سر و کله امیر علی پیدا شد ی باکس گل رز قرمز بزرگ ک وسطش ی جعبه کوچولو بود تمام مردم توی رستوران ی جوری امیر علیو نگاه میکردن اومد جلو جعبه رو گزاشت جلومو گفت
-نشد ک اون شب اینجوری خونتون خواستگاری کنم ولی الان همون جوری خواستگاری میکنم ولی تو رستوران
چشمام پر اشک بود و از خجالت سرمو انداختم پایین یهو نهال محکم دست زد و یهو اونایی ک تو رستوران نزدیک ما بودن دست زدن انگار ک داشتن گوش میدادن
ادامه در پارت٢۶ #maryam
۱۱.۲k
۰۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.