بازگشت تو پارت ٢٣
#بازگشت_تو #پارت_٢٣
اولش مثل خواستگاریای دیگ بحث از جای دیگه شروع شد و وقتی رسید ب اصل مطلب از اومدنشون ١ساعت گذشته بود مدام شهرام تلفنش زنگ میخوردو رد تماس میداد و منو نهال مامان همدیگرو نگاه میکردیم انگار ی حسی میگفت ک اونی ک پشت خطه چیزیو میخواد بگه ک مربوط ب امیر علیه
عموم گفت
~وقتش رسیده ک این دوتا جوون هم ب هم برسن
با شنیدن این حرف ک توقع داشتم از بابای امیر علی بشنوم زدم زیر گریه و پله هم رو دوتا یکی رفتم بالا اتاقم اصلا دست خودم نبود نهال هم اومد اتاقمو گفت
-دختر چرا گند میزنی نکن بزار امیر علی کمتر عذاب ببینه
چند لحظه ای اتاق من غرق سکوت بود تا اینکه صدای شهرام ب گوشم خورد ک گفت
-ببخشید عموجون برم بالا باهاش صحبت کنم اروم شه؟
*برو پسرم
ب نهال گفتم
+این نیاد اتاقم من میزنم لهش میکنما
-هییسسسسس انگار گفت الو
یهو از جامون پرییدیم
از سوراخ قفل نگاه کردم شهرام جلوی در داشت تلفن حرف میزد
شهرام میگفت
-چیه انقدر زنگ میزنی مگه نمیدونی خواستگاریم لو میرم ..........من چی کار کنم میخواست اون حرفای مثلا عاشقانه رو نزنه ک منم نزنمش الان حالش بد باشه. توهم ادای ادمای دلسوزو در نیار ببرمش دکتر ببرمش ......الان نمیتونم بیام......ای بابا مگه داره میمیره خودت ی کاریش بکن....یعنی چی دست تنهام .....مگه من دکترم......زهرررر مار الان میام
نهال ی لبخند بهم زد اما من بی صدا گوله گوله اشک میریختم
نهال گفت
-پاشو سریع با همین لباس برو پایین فیلم بازی کن ک باید منو نهال بریم جایی منم ی نامه مینویسم وسایل لازمو میگیرم میریزم تو کوله میندازم پایین
اشکامو پاک کردمو کیفمو گرفتم گوشیو گذاشتم بغل گوشم و مضطرب رفتم پایین تازه شهرام میخواست عذرخواهی کنه ک باید بره ب مامانم ی چشمک زدمو حالتیو گرفتم ک مثلا دارم تلفن حرف میزنم گفتم
+کدوم بیمارستانین الان میام
همه مات و مبهوت نگام میکردم بابام از مامانم پرسید چی شده؟
مامانممم از همه جا بیخبر گفت
یکی از دوستاش حالش خوش نبود حتما اونه
از در رفتم بیرون نهال کوله شو انداخت و ٣٠ثانیه بعد اومد سریع رفتیم بیرون گفتم ماشینو چی کار کنیم ببینه میفهمه
-اون با من
گوشیشو در اورد و ب یکی زنگ زد یهو ١دقیقه بعد در پارکینگ همسایه بغلی باز شد و ماشین پسر همسایه اومد بیرون با دهن باز نهالو نگاه کردم ک گفت
-بریم بعدا بهت توضیح میدیم
سوار شدیمو منتظر شهرام شدیم شهرام اومدسوار ماشین شد و راه افتاد و ما هم تعقیب کردیم
من عقب نشسته بودمو نهال جلو گفتم نهال جان نمیخوای توضیح بدی؟
-حقیقتش من ی چند سالی هست ک احسانو دوست دارم
+اونوقت تو ی سال در ارتباطی ب من نگفتی
ادامه کوتاه در کامنت #maryam
اولش مثل خواستگاریای دیگ بحث از جای دیگه شروع شد و وقتی رسید ب اصل مطلب از اومدنشون ١ساعت گذشته بود مدام شهرام تلفنش زنگ میخوردو رد تماس میداد و منو نهال مامان همدیگرو نگاه میکردیم انگار ی حسی میگفت ک اونی ک پشت خطه چیزیو میخواد بگه ک مربوط ب امیر علیه
عموم گفت
~وقتش رسیده ک این دوتا جوون هم ب هم برسن
با شنیدن این حرف ک توقع داشتم از بابای امیر علی بشنوم زدم زیر گریه و پله هم رو دوتا یکی رفتم بالا اتاقم اصلا دست خودم نبود نهال هم اومد اتاقمو گفت
-دختر چرا گند میزنی نکن بزار امیر علی کمتر عذاب ببینه
چند لحظه ای اتاق من غرق سکوت بود تا اینکه صدای شهرام ب گوشم خورد ک گفت
-ببخشید عموجون برم بالا باهاش صحبت کنم اروم شه؟
*برو پسرم
ب نهال گفتم
+این نیاد اتاقم من میزنم لهش میکنما
-هییسسسسس انگار گفت الو
یهو از جامون پرییدیم
از سوراخ قفل نگاه کردم شهرام جلوی در داشت تلفن حرف میزد
شهرام میگفت
-چیه انقدر زنگ میزنی مگه نمیدونی خواستگاریم لو میرم ..........من چی کار کنم میخواست اون حرفای مثلا عاشقانه رو نزنه ک منم نزنمش الان حالش بد باشه. توهم ادای ادمای دلسوزو در نیار ببرمش دکتر ببرمش ......الان نمیتونم بیام......ای بابا مگه داره میمیره خودت ی کاریش بکن....یعنی چی دست تنهام .....مگه من دکترم......زهرررر مار الان میام
نهال ی لبخند بهم زد اما من بی صدا گوله گوله اشک میریختم
نهال گفت
-پاشو سریع با همین لباس برو پایین فیلم بازی کن ک باید منو نهال بریم جایی منم ی نامه مینویسم وسایل لازمو میگیرم میریزم تو کوله میندازم پایین
اشکامو پاک کردمو کیفمو گرفتم گوشیو گذاشتم بغل گوشم و مضطرب رفتم پایین تازه شهرام میخواست عذرخواهی کنه ک باید بره ب مامانم ی چشمک زدمو حالتیو گرفتم ک مثلا دارم تلفن حرف میزنم گفتم
+کدوم بیمارستانین الان میام
همه مات و مبهوت نگام میکردم بابام از مامانم پرسید چی شده؟
مامانممم از همه جا بیخبر گفت
یکی از دوستاش حالش خوش نبود حتما اونه
از در رفتم بیرون نهال کوله شو انداخت و ٣٠ثانیه بعد اومد سریع رفتیم بیرون گفتم ماشینو چی کار کنیم ببینه میفهمه
-اون با من
گوشیشو در اورد و ب یکی زنگ زد یهو ١دقیقه بعد در پارکینگ همسایه بغلی باز شد و ماشین پسر همسایه اومد بیرون با دهن باز نهالو نگاه کردم ک گفت
-بریم بعدا بهت توضیح میدیم
سوار شدیمو منتظر شهرام شدیم شهرام اومدسوار ماشین شد و راه افتاد و ما هم تعقیب کردیم
من عقب نشسته بودمو نهال جلو گفتم نهال جان نمیخوای توضیح بدی؟
-حقیقتش من ی چند سالی هست ک احسانو دوست دارم
+اونوقت تو ی سال در ارتباطی ب من نگفتی
ادامه کوتاه در کامنت #maryam
۱۰.۶k
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.