پارت زمانی که نور میتابد
[پارت 7] زمانی که نور میتابد
بار "لوپین" خلوت بود. نور زرد چراغها روی چوبهای کهنهی میزها سایه انداخته بود و سکوتی دلنشین بین بطریها و دود سیگار جاری بود.
دازای روی صندلی چوبی لم داده بود. بانداژهای دور دستانش کمی شل شده بودند. کنارش، اودا ساکونوسکه، با چهرهی خونسرد اما نگاهی هوشیار، ویسکیاش را مزهمزه میکرد.
(اودا & دازای +)
& پس... میازاکی، هان؟»
اودا با لبخند گوشهداری گفت. «تا حالا ندیدم کسی انقدر ذهن تو رو مشغول کنه، دازای.»
دازای آهی کشید، لیوان را به لب برد، جرعهای نوشید و آرام گفت:
«اون... مثل ما نیست. زخمیه، بله. ولی هنوز چیزی برای از دست دادن داره.»
& تو چی؟» اودا تکیه داد به صندلی.
& تو دیگه چیزی برای از دست دادن نداری، درسته؟»
+ شاید نه... ولی وقتی نگاش میکنم، حس میکنم اگه بخوام دوباره چیزی رو داشته باشم... از طریق اون ممکنه.»
اودا ابرو بالا انداخت. «یعنی عاشق شدی؟»
دازای نگاهی طولانی به ویسکیاش انداخت. مایع طلایی در لیوان میلرزید.
«نه... هنوز نه. ولی چیزی بین من و اون هست. یه حس قدیمی، مثل وقتیکه یه بچه توی تاریکی راه میره و یکی دستش رو میگیره. نمیفهمه کیه... ولی ازش نمیترسه.»
اودا آرام گفت: «اگه ازش مراقبت نکنی، تاریکی تو، تاریکی اونو هم میبلعه.»
دازای با صدای آهستهای پاسخ داد:
«میدونم. برای همینه که دارم فاصلهم رو نگه میدارم. اگه نزدیکتر بشم، شاید بهش آسیب بزنم.»
اودا سری تکان داد. «ولی شاید، اونی که قراره نجاتت بده، همونه که میترسی بهش نزدیک شی.»
دازای لحظهای سکوت کرد. نگاهش در بار گم شد، جایی بین دود و نور.
سپس لیوانش را بلند کرد.
+ برای کسانی که هنوز انسانموندن... حتی توی جهنم.»
اودا لبخند زد و لیوانش را به لیوان دازای زد. صدای برخورد شیشهها کوتاه بود، ولی در سکوت شب لوپین، طنین داشت.
#bungostraydogs
بار "لوپین" خلوت بود. نور زرد چراغها روی چوبهای کهنهی میزها سایه انداخته بود و سکوتی دلنشین بین بطریها و دود سیگار جاری بود.
دازای روی صندلی چوبی لم داده بود. بانداژهای دور دستانش کمی شل شده بودند. کنارش، اودا ساکونوسکه، با چهرهی خونسرد اما نگاهی هوشیار، ویسکیاش را مزهمزه میکرد.
(اودا & دازای +)
& پس... میازاکی، هان؟»
اودا با لبخند گوشهداری گفت. «تا حالا ندیدم کسی انقدر ذهن تو رو مشغول کنه، دازای.»
دازای آهی کشید، لیوان را به لب برد، جرعهای نوشید و آرام گفت:
«اون... مثل ما نیست. زخمیه، بله. ولی هنوز چیزی برای از دست دادن داره.»
& تو چی؟» اودا تکیه داد به صندلی.
& تو دیگه چیزی برای از دست دادن نداری، درسته؟»
+ شاید نه... ولی وقتی نگاش میکنم، حس میکنم اگه بخوام دوباره چیزی رو داشته باشم... از طریق اون ممکنه.»
اودا ابرو بالا انداخت. «یعنی عاشق شدی؟»
دازای نگاهی طولانی به ویسکیاش انداخت. مایع طلایی در لیوان میلرزید.
«نه... هنوز نه. ولی چیزی بین من و اون هست. یه حس قدیمی، مثل وقتیکه یه بچه توی تاریکی راه میره و یکی دستش رو میگیره. نمیفهمه کیه... ولی ازش نمیترسه.»
اودا آرام گفت: «اگه ازش مراقبت نکنی، تاریکی تو، تاریکی اونو هم میبلعه.»
دازای با صدای آهستهای پاسخ داد:
«میدونم. برای همینه که دارم فاصلهم رو نگه میدارم. اگه نزدیکتر بشم، شاید بهش آسیب بزنم.»
اودا سری تکان داد. «ولی شاید، اونی که قراره نجاتت بده، همونه که میترسی بهش نزدیک شی.»
دازای لحظهای سکوت کرد. نگاهش در بار گم شد، جایی بین دود و نور.
سپس لیوانش را بلند کرد.
+ برای کسانی که هنوز انسانموندن... حتی توی جهنم.»
اودا لبخند زد و لیوانش را به لیوان دازای زد. صدای برخورد شیشهها کوتاه بود، ولی در سکوت شب لوپین، طنین داشت.
#bungostraydogs
- ۷۵۰
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط