پارت زمانی که نور میتابد

[پارت 9] زمانی که نور می‌تابد

کانکو هنوز روی تخت دراز کشیده بود. بازوی زخمی‌اش با بانداژ پوشیده شده بود، اما دردش کم‌کم فروکش می‌کرد.
دازای، روی صندلی کنار تخت، تکیه داده بود. کتابی در دست داشت اما چند صفحه بود که از رویش نمی‌خواند. نگاهش آرام و خیره به کانکو بود.
«تو هنوز اینجایی؟» کانکو زمزمه کرد. صدایش آرام، و لبخندش محو بود.
دازای شانه بالا انداخت. «فکر نمی‌کردم کسی باشه که بتونه اون دیو رو متوقف کنه. ولی تو تونستی.»
× ولی نزدیک بود به تو صدمه بزنم... اگه تو نبودی، شاید...»
دازای بلند شد، نزدیک‌تر آمد، کنار تخت خم شد و با انگشت، آرام یک تار مو را از روی صورت کانکو کنار زد.
دازای: اگه تو نبودی، شاید من هنوزم فقط دنبال مرگ می‌گشتم.»
کانکو با ناباوری به چشمانش خیره شد. دازای... همان پسر مرموز و بی‌اعتنا... حالا این‌قدر صادق حرف می‌زد؟
دازای: تو یه چیزی تو خودت داری، کانکو. یه چیزی که حتی اگه خودت نمی‌بینی، من می‌بینم. قدرت... اما نه فقط قدرت مبارزه، قدرت احساس.»
کانکو به آرامی دست دازای را گرفت. برای لحظه‌ای، دنیا ساکت شد. نه صدای قدم، نه فریاد مافیا. فقط نفس‌های آرام، و فاصله‌ای که حالا دیگر وجود نداشت.
او زیر لب گفت:
× با تو... کمتر از تاریکی می‌ترسم.»
دازای با لبخندی تلخ اما صادق پاسخ داد:
«و من... با تو، برای اولین بار فکر می‌کنم شاید... هنوز امیدی باشه برای نجات. حتی برای کسی مثل من.»
سکوتی عاشقانه بین‌شان افتاد. نگاه‌ها حرف می‌زدند، بیشتر از هزار جمله.
لحظه‌ای بعد، دازای بلند شد. رفت سمت پنجره و پرده را کنار زد. شب بود. ستاره‌ها کم‌سو اما زنده.
دازای: می‌خوام چیزی بهت نشون بدم.»
کانکو با تردید پرسید: «چی؟»
دازای برگشت.
«دفعه‌ی بعد که دیو قرمزت‌ خواست بیرون بیاد... بذار من کنارت باشم. این‌بار، فرار نمی‌کنم.»

#bungostraydogs
دیدگاه ها (۲)

[پارت ۸] زمانی که نور میتابد

[پارت 7] زمانی که نور می‌تابد‌بار "لوپین" خلوت بود. نور زرد ...

HENTAI :: SUKUKU

چپتر ۶ _ انتخابماه ها نقشه ریخته بودند.کاغذها، فایل ها، اسنا...

part 3" سوکوکو"

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط