پارت زمانی که نور میتابد
[پارت 6] زمانی که نور میتابد
چند ساعت از مأموریت گذشته بود. بچه را تحویل دادند، اما هنوز کانکو بهخودش نیامده بود. آن لحظهای که نزدیک بود تاریکی درونش را آزاد کند، مثل زخمی باز در ذهنش باقی مانده بود. او خودش را میترساند.
در راه برگشت به مقر، ساکت بود. دازای هم چیزی نمیگفت. اما نگاهش هر چند دقیقه یکبار روی کانکو میافتاد. نگران؟ شاید. یا فقط کنجکاو.
وقتی به در اتاقش رسید، کانکو ایستاد. کلید را در قفل چرخاند، اما صدایی از پشت سرش مانعش شد.
+«نمیخوای حرف بزنی؟»
کانکو برگشت. دازای دست به جیب، بیحوصله، اما صدایش ملایمتر از همیشه بود. (کانکو × دازای +)
׫اگه حرف بزنم، چیزی عوض میشه؟»
+«نه. ولی شاید سبکتر شی.»
کانکو مکث کرد. بعد، بیدعوت، در را باز کرد و دازای را راه داد داخل.
اتاق، همانطور که بود: تاریک، سرد، بیروح. دازای روی لبهی تخت نشست. کانکو پشت به او کنار پنجره ایستاد.
× وقتی اون بچه حمله کرد...» صدایش لرزید.
× احساس کردم همون صحنهی قدیمی تکرار شده. خونهمون. مادرم... خواهرم... خونشون همهجا پخش بود. و اون بچه، همون ترسی توی چشماش بود. ترس خواهرم.»
دازای آرام گفت: «و تو خواستی انتقام بگیری... یا شاید، خواستی خودت رو از احساساتت نجات بدی.»
کانکو برگشت. چشمهایش قرمز شده بودند.
× تو نمیفهمی! تو همیشه خونسردی. تو... انگار هیچوقت هیچی رو حس نمیکنی!»
دازای سرش را پایین انداخت. چند لحظه سکوت کرد. بعد، با صدایی آرام گفت:
«تو اشتباه میکنی. من فقط انقدر زخمیام... که دیگه درد رو حس نمیکنم.»
ساکت شدند. نگاهشان برای اولین بار، صادقانه و بینقاب به هم گره خورد.
کانکو زمزمه کرد: «چقدر تنهایی، دازای...»
دازای لبخند کمرنگی زد، از آن لبخندهای تلخی که مثل زخم بازند.
+ و تو هم همینطور، میازاکی...»
سکوتی از نوع دیگر بینشان افتاد. نه سنگین، نه ناراحت. بلکه نوعی آرامش غریب، انگار هرکدام، تکهای از تاریکی دیگری را فهمیده بود.
در همان شب، کانکو برای اولین بار، با خیال دازای به خواب رفت.
و دازای، برای اولین بار، بدون فکر کردن به مرگ، به سقف خیره ماند.
#bungostraydogs
چند ساعت از مأموریت گذشته بود. بچه را تحویل دادند، اما هنوز کانکو بهخودش نیامده بود. آن لحظهای که نزدیک بود تاریکی درونش را آزاد کند، مثل زخمی باز در ذهنش باقی مانده بود. او خودش را میترساند.
در راه برگشت به مقر، ساکت بود. دازای هم چیزی نمیگفت. اما نگاهش هر چند دقیقه یکبار روی کانکو میافتاد. نگران؟ شاید. یا فقط کنجکاو.
وقتی به در اتاقش رسید، کانکو ایستاد. کلید را در قفل چرخاند، اما صدایی از پشت سرش مانعش شد.
+«نمیخوای حرف بزنی؟»
کانکو برگشت. دازای دست به جیب، بیحوصله، اما صدایش ملایمتر از همیشه بود. (کانکو × دازای +)
׫اگه حرف بزنم، چیزی عوض میشه؟»
+«نه. ولی شاید سبکتر شی.»
کانکو مکث کرد. بعد، بیدعوت، در را باز کرد و دازای را راه داد داخل.
اتاق، همانطور که بود: تاریک، سرد، بیروح. دازای روی لبهی تخت نشست. کانکو پشت به او کنار پنجره ایستاد.
× وقتی اون بچه حمله کرد...» صدایش لرزید.
× احساس کردم همون صحنهی قدیمی تکرار شده. خونهمون. مادرم... خواهرم... خونشون همهجا پخش بود. و اون بچه، همون ترسی توی چشماش بود. ترس خواهرم.»
دازای آرام گفت: «و تو خواستی انتقام بگیری... یا شاید، خواستی خودت رو از احساساتت نجات بدی.»
کانکو برگشت. چشمهایش قرمز شده بودند.
× تو نمیفهمی! تو همیشه خونسردی. تو... انگار هیچوقت هیچی رو حس نمیکنی!»
دازای سرش را پایین انداخت. چند لحظه سکوت کرد. بعد، با صدایی آرام گفت:
«تو اشتباه میکنی. من فقط انقدر زخمیام... که دیگه درد رو حس نمیکنم.»
ساکت شدند. نگاهشان برای اولین بار، صادقانه و بینقاب به هم گره خورد.
کانکو زمزمه کرد: «چقدر تنهایی، دازای...»
دازای لبخند کمرنگی زد، از آن لبخندهای تلخی که مثل زخم بازند.
+ و تو هم همینطور، میازاکی...»
سکوتی از نوع دیگر بینشان افتاد. نه سنگین، نه ناراحت. بلکه نوعی آرامش غریب، انگار هرکدام، تکهای از تاریکی دیگری را فهمیده بود.
در همان شب، کانکو برای اولین بار، با خیال دازای به خواب رفت.
و دازای، برای اولین بار، بدون فکر کردن به مرگ، به سقف خیره ماند.
#bungostraydogs
- ۶۹۷
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط