𝑷𝒂𝒓𝒕:33
𝑷𝒂𝒓𝒕:33
آخر
"فقط یه لمس..."
جون هو:چرا؟دارو میخوای؟بریم بیمارستان؟
ا.ت:نه نمیخواد
ا.ت ویو:
چتدروز بعد که رفته بودم برای خودم چند تا قرص بگیرم،از جلوی کافه ی لینو رد شده بودم. همینجوری رفتم توی کافه و مثل همیشه رفتم طبقه بالا. میخواستم یه بطری الکل بگیرم ولی پشیمون شدم. رفتم پایین و به جاش یه فنجون چای سفارش دادم که یهو دیدم کسی که برام اون فنجون رو آورده بود،صدای خیلی آشنایی داشت. سَرَم رو بردم بالا و دیدم که اون لینوعه. اول فکر کردم توهم بوده ولی بعدش دیدم قشنگ نشسته کنارم و همه چی رو درمورد سوک جو میدونه و ازم سوال می پرسید ولی من نمیتونستم بفهمم چی میگه چون یه دقیقه همه چی از جلوی چشمام محو شده بود.
لینو:ا.ت؟ خوبی؟
ا.ت:ها؟اها... حالم خوبه
لینو:مطمئنی؟
ا.ت:آره،چرا نگفتی که اومدی؟
لینو:فکر کردم ندونی بهتره
ا.ت:فکرای خیلی اشتباهی میکنه هم موقع رفتنت و هم موقع اومدنت
لینو:من معذرت میخوام
ا.ت:به هرحال من دیگه میرم
لینو:کجا؟
ا.ت:داروخونه
لینو:چیزی میخوای بهم بگو برم برات بگیرم
ا.ت:خودم میتونم بگیرم
لینو:من که میدونم برمیگردی
ا.ت:چی گفتی؟
لینو:هیچی بخدا
راوی:ا.ت رفت و چندروز بعد دید که خانوادش دارن درمورد لینو حرف میزنن.
ب.ت:مینهو باید به ما میگفت که برگشته
م.ت:به خاطر سوک جو نگفته عزیزم
ب.ت:اشتباه کرده،اگر دوسش داره باید بخاطرش بجنگه
جون هو:هرچی باشه بهتر از اون مرتیکه ی بیشعوره که
م.ت:حالا اینجوریم نگو
ب.ت:باید فکر کنم
ا.ت:من...
م.ت:چیزی گفتی عزیزم؟
ا.ت:ن..نه هیچی
ب.ت:مطمئنی دخترم؟
م.ت:تو بگو عزیزم،کدومشونو بیشتر دوست داری؟
ا.ت:باید... فکر... کنم
ب.ت:فکراتو بکن و به ما خبر بده تا ۲ روز آینده
ا.ت:چشم...
جون هو:ا.ت صبر کننن ، ا.ت
ا.ت:چیه؟
جون هو:بیا باهم حرف بزنیم
ا.ت:بگو
جون هو:لینو رو انتخاب میکنی مگه نه؟
ا.ت:نمیدونم
جون هو:یعنی سوک جو رو انتخاب میکنی
ا.ت:گفتم نمیدونمممم(داد زد)
راوی:ا.ت فکراشو کرد و به زور تصمیمش رو گرفت بدون اینکه به سوک جو و لینو بگه.
ا.ت:بابا... مامان...
م.ت:جانم
ب.ت:فکر میکنم که انتخابت رو کردی
ا.ت:مینهو
ب.ت:چی؟
ا.ت:مینهو،لی مینهو
م.ت:باید به انتخابش احترام بزاریم عزیزم
ب.ت:پس به مینهو خبر بدید...
ا.ت:نه... میخوام تا ۴ ماه اینده هیچکدومشون چیزی نفهمن و هیچکدومشون رو نبینم.
ب.ت:اما چرا؟
ا.ت:فقط لطفا اینکارو بکنین
م.ت:باشه عزیزم
راوی:۴ ماه گذشت... به سختی و آسونی، زیبا و دردناک، پر از درد و غصه،پر از خنده و شادی، این چهار ماه گذشت و به هردوشون خبر دادن. بعد از این خبر،همه چی تموم شد، ا.ت و لینو بهم رسیدن. سوک جو و ریون دوباره عاشق هم شدن و جون هو هم رفت آمریکا تا آیندش رو پیدا کنه...
🤍به پایان رسید این دفتر ... حکایت همچنان باقیست🤍
آخر
"فقط یه لمس..."
جون هو:چرا؟دارو میخوای؟بریم بیمارستان؟
ا.ت:نه نمیخواد
ا.ت ویو:
چتدروز بعد که رفته بودم برای خودم چند تا قرص بگیرم،از جلوی کافه ی لینو رد شده بودم. همینجوری رفتم توی کافه و مثل همیشه رفتم طبقه بالا. میخواستم یه بطری الکل بگیرم ولی پشیمون شدم. رفتم پایین و به جاش یه فنجون چای سفارش دادم که یهو دیدم کسی که برام اون فنجون رو آورده بود،صدای خیلی آشنایی داشت. سَرَم رو بردم بالا و دیدم که اون لینوعه. اول فکر کردم توهم بوده ولی بعدش دیدم قشنگ نشسته کنارم و همه چی رو درمورد سوک جو میدونه و ازم سوال می پرسید ولی من نمیتونستم بفهمم چی میگه چون یه دقیقه همه چی از جلوی چشمام محو شده بود.
لینو:ا.ت؟ خوبی؟
ا.ت:ها؟اها... حالم خوبه
لینو:مطمئنی؟
ا.ت:آره،چرا نگفتی که اومدی؟
لینو:فکر کردم ندونی بهتره
ا.ت:فکرای خیلی اشتباهی میکنه هم موقع رفتنت و هم موقع اومدنت
لینو:من معذرت میخوام
ا.ت:به هرحال من دیگه میرم
لینو:کجا؟
ا.ت:داروخونه
لینو:چیزی میخوای بهم بگو برم برات بگیرم
ا.ت:خودم میتونم بگیرم
لینو:من که میدونم برمیگردی
ا.ت:چی گفتی؟
لینو:هیچی بخدا
راوی:ا.ت رفت و چندروز بعد دید که خانوادش دارن درمورد لینو حرف میزنن.
ب.ت:مینهو باید به ما میگفت که برگشته
م.ت:به خاطر سوک جو نگفته عزیزم
ب.ت:اشتباه کرده،اگر دوسش داره باید بخاطرش بجنگه
جون هو:هرچی باشه بهتر از اون مرتیکه ی بیشعوره که
م.ت:حالا اینجوریم نگو
ب.ت:باید فکر کنم
ا.ت:من...
م.ت:چیزی گفتی عزیزم؟
ا.ت:ن..نه هیچی
ب.ت:مطمئنی دخترم؟
م.ت:تو بگو عزیزم،کدومشونو بیشتر دوست داری؟
ا.ت:باید... فکر... کنم
ب.ت:فکراتو بکن و به ما خبر بده تا ۲ روز آینده
ا.ت:چشم...
جون هو:ا.ت صبر کننن ، ا.ت
ا.ت:چیه؟
جون هو:بیا باهم حرف بزنیم
ا.ت:بگو
جون هو:لینو رو انتخاب میکنی مگه نه؟
ا.ت:نمیدونم
جون هو:یعنی سوک جو رو انتخاب میکنی
ا.ت:گفتم نمیدونمممم(داد زد)
راوی:ا.ت فکراشو کرد و به زور تصمیمش رو گرفت بدون اینکه به سوک جو و لینو بگه.
ا.ت:بابا... مامان...
م.ت:جانم
ب.ت:فکر میکنم که انتخابت رو کردی
ا.ت:مینهو
ب.ت:چی؟
ا.ت:مینهو،لی مینهو
م.ت:باید به انتخابش احترام بزاریم عزیزم
ب.ت:پس به مینهو خبر بدید...
ا.ت:نه... میخوام تا ۴ ماه اینده هیچکدومشون چیزی نفهمن و هیچکدومشون رو نبینم.
ب.ت:اما چرا؟
ا.ت:فقط لطفا اینکارو بکنین
م.ت:باشه عزیزم
راوی:۴ ماه گذشت... به سختی و آسونی، زیبا و دردناک، پر از درد و غصه،پر از خنده و شادی، این چهار ماه گذشت و به هردوشون خبر دادن. بعد از این خبر،همه چی تموم شد، ا.ت و لینو بهم رسیدن. سوک جو و ریون دوباره عاشق هم شدن و جون هو هم رفت آمریکا تا آیندش رو پیدا کنه...
🤍به پایان رسید این دفتر ... حکایت همچنان باقیست🤍
۱.۷k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.