𝑷𝒂𝒓𝒕:31
𝑷𝒂𝒓𝒕:31
"فقط یه لمس..."
مینهو:خب پس فکر کنم برنامه ی امشب رو الان عملی کنم.
(ادمین:لینو بچه ی پاکیههههه)
راوی:مینهو آروم آروم لبش رو روی لب ا.ت گذاشت و یکم اهم اهم که مناسب سن ما نیست انجام دادن:) و جون هو رسید و ا.ت خوابید...
جون هو:ا.ت چرا خوابید.
مینهو:یکم مست کرد و خوابید
جون هو:بهش گفتی باید بری؟
مینهو:اره
جون هو:برای فردا شب بلیط گرفتم.
مینهو:دستت درد نکنه
جون هو:بهش گفتی فردا میری؟
مینهو:نه ولی بهش گفتم زودتر میرم
جون هو:باید بهش میگفتی
مینهو:حواست باشه بهش
جون هو:اوکی
(پرش زمانی به فردا غروب)
راوی:ا.ت و جون هو رفتن خونه و ا.ت چون مست بود اون موقع هیچی از دیشب و اهم اهم یادش نمیومد. جون هو هم که خوابیده بود.
ا.ت ویو:
حوصلم سر رفته بود پس رفتم سر گوشیم و به دوستم پیام دادم.
یکم که حرف زدیم منم خوابم برد.
راوی:مینهو همون شب حرکت کرد به سمت فرانسه و ۱ ماه بعد وقتی که ا.ت فهمید خیلی ناراحت شد و رفتارهاش به کل عوض شده بود.
م.ت:عزیزم برات خواستگار اومده بود امروز
ا.ت:خب که چی؟
ب.ت:گفتیم فردا غروب بیان
ا.ت:اما...
ب.ت:مینهو نتونست تورو شاد نگه داره
م.ت:آره دخترم،پدرت درست میگه
ا.ت:کیه؟
ب.ت:اسمش کیم سوک جوعه،۲۱ سالشه و خانواده ی خوبی داره و یه برادر بزرگتر هم داره.
ا.ت:کیم سوک جو؟
م.ت:میشناسیش؟
ا.ت:آره فکر کنم،نامزد دوستم بود
ب.ت:آره ولی جدا شدن
ا.ت:من از اون خوشم نمیاد بابا
م.ت:اون پسر خوبیه دخترم
ا.ت:اگه پسر خوبیه پس چرا جدا شده؟
م.ت:شاید دختره مشکل داشته
ب.ت:مادرت درست میگه
ا.ت:خیله خب
راوی:فردا شد و ا.ت لباسش رو عوض کرد و مهمونا رسیدن و بعد از یکم حرف زدن و سوک جو و ا.ت رفتن توی اتاق تا باهم حرف بزنن...
🧊🧊🧊🧊
"فقط یه لمس..."
مینهو:خب پس فکر کنم برنامه ی امشب رو الان عملی کنم.
(ادمین:لینو بچه ی پاکیههههه)
راوی:مینهو آروم آروم لبش رو روی لب ا.ت گذاشت و یکم اهم اهم که مناسب سن ما نیست انجام دادن:) و جون هو رسید و ا.ت خوابید...
جون هو:ا.ت چرا خوابید.
مینهو:یکم مست کرد و خوابید
جون هو:بهش گفتی باید بری؟
مینهو:اره
جون هو:برای فردا شب بلیط گرفتم.
مینهو:دستت درد نکنه
جون هو:بهش گفتی فردا میری؟
مینهو:نه ولی بهش گفتم زودتر میرم
جون هو:باید بهش میگفتی
مینهو:حواست باشه بهش
جون هو:اوکی
(پرش زمانی به فردا غروب)
راوی:ا.ت و جون هو رفتن خونه و ا.ت چون مست بود اون موقع هیچی از دیشب و اهم اهم یادش نمیومد. جون هو هم که خوابیده بود.
ا.ت ویو:
حوصلم سر رفته بود پس رفتم سر گوشیم و به دوستم پیام دادم.
یکم که حرف زدیم منم خوابم برد.
راوی:مینهو همون شب حرکت کرد به سمت فرانسه و ۱ ماه بعد وقتی که ا.ت فهمید خیلی ناراحت شد و رفتارهاش به کل عوض شده بود.
م.ت:عزیزم برات خواستگار اومده بود امروز
ا.ت:خب که چی؟
ب.ت:گفتیم فردا غروب بیان
ا.ت:اما...
ب.ت:مینهو نتونست تورو شاد نگه داره
م.ت:آره دخترم،پدرت درست میگه
ا.ت:کیه؟
ب.ت:اسمش کیم سوک جوعه،۲۱ سالشه و خانواده ی خوبی داره و یه برادر بزرگتر هم داره.
ا.ت:کیم سوک جو؟
م.ت:میشناسیش؟
ا.ت:آره فکر کنم،نامزد دوستم بود
ب.ت:آره ولی جدا شدن
ا.ت:من از اون خوشم نمیاد بابا
م.ت:اون پسر خوبیه دخترم
ا.ت:اگه پسر خوبیه پس چرا جدا شده؟
م.ت:شاید دختره مشکل داشته
ب.ت:مادرت درست میگه
ا.ت:خیله خب
راوی:فردا شد و ا.ت لباسش رو عوض کرد و مهمونا رسیدن و بعد از یکم حرف زدن و سوک جو و ا.ت رفتن توی اتاق تا باهم حرف بزنن...
🧊🧊🧊🧊
۱.۷k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.