𝑷𝒂𝒓𝒕:32
𝑷𝒂𝒓𝒕:32
"فقط یه لمس..."
راوی:فردا شد و ا.ت لباسش رو عوض کرد و مهمونا رسیدن و بعد از یکم حرف زدن و سوک جو و ا.ت رفتن توی اتاق تا باهم حرف بزنن....
سوک جو:اجازه هست؟
ا.ت:بیا تو
سوک جو:سلام همسر آینده ی من
ا.ت:دهنتو میبندی یا خودم ببندمش؟
سوک جو:تو که انقدر خشن نبودی
ا.ت:ولی الان هستم،مشکلی داری؟
سوک جو:ن..نه
ا.ت:تو به ریون خیانت کردی مگه نه؟
اون تورو دوست داشت و اهل خیانت نبود.
سوک جو:اون همش به فکر جور کردن قرار برای دوستاش بود مثل همون صاحب کافه ی احمق
ا.ت:درست خرف بزن درمورد اون
سوک جو:ریون؟
ا.ت:نه،صاحب کافه
سوک جو:پس راسته که میشناسیش
ا.ت:به تو ربطی نداره
سوک جو:باید همه چیرو به شوهرت بگی(نزدیک میشه)
ا.ت:کی گفته که تو قراره شوهرم باشی؟
سوک جو:هردوتا خانواده و من
ا.ت:فاصلت رو رعایت کن
سوک جو:اگه نخوام چی؟
ا.ت:تو...
سوک جو:(نزدیکتر میشه و دستش رو دور کمر ا.ت میزاره)
ا.ت:دستت رو بردار(عصبانی)
سوک جو:نمیخوام(صورتش رو نزدیک تر میکنه تا ببوستش)
راوی:لبش رو روی لبای ا.ت میزاره و نمیزاشت که ا.ت هلش بده یا سر و صدا کنه. بعد از چند دقیقه رفت سراغ زیپ پیراهن ا.ت که یهو دل درد بدی به ا.ت دست داد و به زور هلش داد به عقب و سریع رفت دستشویی.
ا.ت ویو:
رفتم دستشویی اول از همه لبام رو شستم و بعدش فکر کردم به خاطر پر*یودی دلم درد گرفته بود ولی اینطور نبود. یکم توی دستشویی موندم. و بعد ۵ دقیقه رفتم بیرون.
سوک جو:فکر کنم ا.ت حالش بده بهتره یه روز دیگه بیایم
مادر سوک جو:پس بعدا دوباره مزاحمتون میشیم
پدر سوک جو:بله ما رفع زحمت میکنیم.
بت:به سلامت
م.ت:خوشحال شدیم دیدیمتون
جون هو:فکر کنم فقط من ناراحت شدم
م.ت:ساکت شو پسرم
ا.ت:برن و دیگه برنگردن ایشالله،زیر تریلی ۱۰۰ چرخ لِه بشن الهی(توی دلش)
راوی:جون هو سریع میره توی اتاق ا.ت تا با ا.ت صحبت کنه.
جون هو:اون مردک آشغال چیکار کرد باهات؟ها؟
ا.ت:حالم خوب نیست
جون هو:چرا؟دارو میخوای؟بریم بیمارستان؟
ا.ت:نه نمیخواد
🔗🧷🔗🧷🔗🧷
"فقط یه لمس..."
راوی:فردا شد و ا.ت لباسش رو عوض کرد و مهمونا رسیدن و بعد از یکم حرف زدن و سوک جو و ا.ت رفتن توی اتاق تا باهم حرف بزنن....
سوک جو:اجازه هست؟
ا.ت:بیا تو
سوک جو:سلام همسر آینده ی من
ا.ت:دهنتو میبندی یا خودم ببندمش؟
سوک جو:تو که انقدر خشن نبودی
ا.ت:ولی الان هستم،مشکلی داری؟
سوک جو:ن..نه
ا.ت:تو به ریون خیانت کردی مگه نه؟
اون تورو دوست داشت و اهل خیانت نبود.
سوک جو:اون همش به فکر جور کردن قرار برای دوستاش بود مثل همون صاحب کافه ی احمق
ا.ت:درست خرف بزن درمورد اون
سوک جو:ریون؟
ا.ت:نه،صاحب کافه
سوک جو:پس راسته که میشناسیش
ا.ت:به تو ربطی نداره
سوک جو:باید همه چیرو به شوهرت بگی(نزدیک میشه)
ا.ت:کی گفته که تو قراره شوهرم باشی؟
سوک جو:هردوتا خانواده و من
ا.ت:فاصلت رو رعایت کن
سوک جو:اگه نخوام چی؟
ا.ت:تو...
سوک جو:(نزدیکتر میشه و دستش رو دور کمر ا.ت میزاره)
ا.ت:دستت رو بردار(عصبانی)
سوک جو:نمیخوام(صورتش رو نزدیک تر میکنه تا ببوستش)
راوی:لبش رو روی لبای ا.ت میزاره و نمیزاشت که ا.ت هلش بده یا سر و صدا کنه. بعد از چند دقیقه رفت سراغ زیپ پیراهن ا.ت که یهو دل درد بدی به ا.ت دست داد و به زور هلش داد به عقب و سریع رفت دستشویی.
ا.ت ویو:
رفتم دستشویی اول از همه لبام رو شستم و بعدش فکر کردم به خاطر پر*یودی دلم درد گرفته بود ولی اینطور نبود. یکم توی دستشویی موندم. و بعد ۵ دقیقه رفتم بیرون.
سوک جو:فکر کنم ا.ت حالش بده بهتره یه روز دیگه بیایم
مادر سوک جو:پس بعدا دوباره مزاحمتون میشیم
پدر سوک جو:بله ما رفع زحمت میکنیم.
بت:به سلامت
م.ت:خوشحال شدیم دیدیمتون
جون هو:فکر کنم فقط من ناراحت شدم
م.ت:ساکت شو پسرم
ا.ت:برن و دیگه برنگردن ایشالله،زیر تریلی ۱۰۰ چرخ لِه بشن الهی(توی دلش)
راوی:جون هو سریع میره توی اتاق ا.ت تا با ا.ت صحبت کنه.
جون هو:اون مردک آشغال چیکار کرد باهات؟ها؟
ا.ت:حالم خوب نیست
جون هو:چرا؟دارو میخوای؟بریم بیمارستان؟
ا.ت:نه نمیخواد
🔗🧷🔗🧷🔗🧷
۱.۳k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.