رززخمیمن

#رُز_زخمی_من

Part. 63

هواپیما آرام‌تر شد و صدای وز وز موتور زیر گوششان کمی کمرنگ شد. جونگکوک همچنان موهای ات را نوازش می‌کرد، بینی‌اش را نزدیک موهای نرم و بوی ملایم عطر ات برد و نفس عمیقی کشید.

جونگکوک: (با صدایی که پر از لذت و کمی اضطراب بود) لعنتی… بوی عطر موهات… نمی‌دونم چرا اینقدر آرومم می‌کنه.

ات سرشو کمی به سمتش خم کرد، چشم‌هاش پر از خجالت و لبخند بود.

ات: (با خنده نرم و معصوم) حتی وقتی می‌خوای منو به اون جهنم ببری، باز هم دلت می‌خواد نزدیکم باشی؟

جونگکوک یک نگاه کوتاه به بیرون پنجره انداخت، بعد دوباره چشماش رو به ات دوخت و لب‌هاش به شانه ات نزدیک شد.

جونگکوک: (با صدای گرفته و نیمه‌ی خنده) راستشو بخوای… اصلاً نمی‌دونم چرا قبول کردم تو رو با خودم به اون جهنم ببرم… ولی الان… الان حتی فکرشم نمی‌کنم بدون تو برم.

ات با سرخوشی و یک حس امنیت بی‌نظیر، دستش را روی دست جونگکوک فشار داد و سرشو روی شانه‌اش گذاشت.

ات: پس همون‌جا بمون… حتی اگه همه دنیا علیه ما باشن، من با تو میام.

جونگکوک موهای ات را یک بار دیگر نوازش کرد و با لبخند تلخ و چشم‌هایی که پر از حس خطر و عشق بود، گفت:

جونگکوک: حتی وقتی قراره جهنم رو با هم تجربه کنیم، قلبم نمی‌تونه آروم باشه…

هواپیما همچنان به سمت فلورانس حرکت می‌کرد، و این دو، در کنار هم، با تمام هیجان و عشق، آماده بودند با تاریکی و خطر روبرو شوند...
دیدگاه ها (۰)

#رُز_زخمی_منPart. 64هواپیما به آرامی روی باند فرودگاه فلوران...

#رُز_زخمی_منpart. 65ساعت ها گذشتند ات در بغل جونگکوک جمع شده...

#رُز_زخمی_منPart. 62هواپیما در ارتفاع اوج قرار داشت و شهر زی...

#رُز_زخمی_منPart. 61صبح زود بود. آفتاب هنوز کامل بالا نیامده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط