الماس من

الماس من
پارت ۱۵

جز جئون جونگکوک. او از ماشین پیاده شد قدم زنان با آرامشی بیرحمانه به سمت لیلی آمد. چهره اش خشک خالی از هر احساس آشکار، اما نگاهش عمیق و گیرا. پدر لیلی یک قدم جلو .گذاشت حق نداری نزدیکش بشی.» جونگکوک لحظه ای مکث کرد بعد با صدایی آرام، اما کوبنده گفت: «من اومدم چیزی رو تموم کنم که شما حاضر نیستید ببینیدش.» لیلی نگاه بین پدرش و جونگکوک می چرخید همه چیز در ذهنش مثل .

. او از ماشین پیاده شد قدم زنان با آرامشی بیرحمانه به سمت لیلی آمد. چهره اش خشک، خالی از هر احساس آشکار، اما نگاهش عمیق و گیرا. پدر لیلی یک قدم جلو .گذاشت حق نداری نزدیکش بشی.» جونکوک لحظه ای مکث .کرد بعد با صدایی ،آرام، اما کوبنده گفت: من اومدم چیزی رو تموم کنم که شما حاضر نیستید ببینیدش. لیلی نگاه بین پدرش و جونگکوک می.چرخید همه چیز در ذهنش مثل طوفان می.چرخید پاهایش سست شدند حتی نفس کشیدن سخت شده بود. پدرش داد زد: «دارم دخترم رو از جهنم میکشم بیرون و حالا میخوای برش گردونی اونجا؟ جونگکوک نزدیک تر شد. صدایش سرد بود اون جهنم این جاست. وقتی نمیذاری خودش انتخاب کنه. سكوت نگاه لیلی به زمین دوخته شد بعد بلند شد. آرام، اما محکم «من... هنوز آماده ی رفتن نیستم.» پدرش جا خورد. «چی گفتی؟» ویلیام فقط ایستاده بود اما توی چشمانش چیزی شبیه به آرامش دیده میشد مثل مردی که در میانه یک میدان جنگ تنها سنگرش را پس گرفته

«من... هنوز آماده ی رفتن نیستم.» پدرش جا خورد. «چی گفتی؟»
جونگکوک فقط ایستاده بود اما توی چشمانش چیزی شبیه به آرامش دیده میشد مثل مردی که در میانه یک میدان جنگ تنها سنگرش را پس گرفته. لیلی سرش را کمی پایین انداخت صدایش لرزان بود اما مصمم نمیخوام فرار کنم نمیخوام یه بار دیگه چشمهامو ببندم و تظاهر کنم چیزی .نشده .باید... خودم بفهمم.» پدرش خواست چیزی بگه اما ویلیام با لحن آرام و قاطع حرف را برید «با من امن تره.» لیلی به جونگکوک نگاه کرد دلش چیزی میگ گفت، ذهنش چیز دیگر. که از آتش و خون برگشته بود همان مردی چشمان مردی رسید... اما آمده بود. - «فقط یه شب دیگه.» که دیر پدر لیلی عقب رفت. سکوتی تلخ میانشان افتاد جونگکوک بدون حرف نگاهی کوتاه به لیلی انداخت سپس چرخید و از در خارج شد. اما آن شب...قرار نبود آرام بگذرد. چند ساعت بعد، مقر جونگکوک – شب خبر مثل رعد وسط آسمان صاف رسید. «قربان... یکی از نیروهامون.... ،دنیل کشته شده. و.... جسدش
دیدگاه ها (۱)

الماس من پارت ۱۶ قربان.... یکی از نیروهامون.... ،دنیل کشته ش...

الماس من پارت ۱۷ مرد لبخندی نرم .زد .مطمئن با آرامشی که خطرن...

الماس من پارت ۱۴باد، بی وقفه میان شاخههای خیس درختان زوزه می...

الماس من پارت ۱۳پشت سرش کسی وارد شد مردی با لباس تیره - رئيس...

الماس من پارت ۲۵ نشان نداد. · «الماس» هنوز دست پدرمه.... الک...

الماس من پارت ۳۰ لیلی مشتهایش را گره کرد. » - اگه دیوید بفهم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط