چند پارتی جیمینـــ1
' یعنی ات صحبت میکنه ک نیلا نوشته
" یعنی جیمین صحبت میکنه ک ار ان نوشته
Part 1
'ساعت ۹:۳۷ دقیقه صبح هم نوا با صدای بادی که توی کوچه میپیچید قدم به قدم به سمت کتابفروشی اومد
در شیشه اییه کتابخونه رو باز کرد
صدای زنگوله بادی بالای در به گوش همه رسید..
دستشو به دامن لیش گرفت و کمی بالا آورد تا به پاش گیر نکنه
وارد کتابفروشی شد و با دست به آقای یانگ سلام داد: سلام آقای یانگ..صبحتون بخیر!
پشت صندوق ایستاد و کیف دستیه کوچیکش رو پشت کتاب هاش قرار داد'
"راس ساعت 9:30 منتظر بود تا دختر کتاب فروش و ملاقات کنه...تا دوباره بتونه همون بوی قهوه ی تنشو، دیدن چشمای قهوه ایشو، موهای موجداری ک شبیه ب اقیانوس ارام بود و حس کنه...ولی مثل همیشه ات با هفت دقیقه تاخیر وارد کتاب فروشی میشه
"اوه...دختر شکلاتیه منه؟!...واو، امروز دامن قهوه ایشو نپوشیده..."
جیمین بعد از زیر لبی حرف زدناش، سیگارشو از لای لبهای سرخش برمیداره...روزنامه ای ک خبر گم شدن شاهزاده و داده بود و بعد از تیکه تیکه کردن، روی زمین رها میکنه و چشمهاشو میدوزه ب ات...مثل ماری ک هیپنوتیزم شده باشه با هر حرکت ات حرکت میکنه، با هر نبضش زندگی میکنه...
بعد از کمی فکر کردن ب رویاهایی با بوی رز، بالاخره از هپروت درمیاد و سمت مغازه ی کوچولو قدم برمیداره...
_ببخشید، کسی اینجا هست؟!..."
'صدای اغواگر پسری که انگار تار های صوتیش از طرف فرشته ها بوسیده شده بود به گوش ا.ت رسید
از پشت میز قهوه ایی رنگ چوبی بلند شد و به طرف در حرکت کرد
پیچک های آویزون شده دور چهار چوب در رو با انگشت های ظریفش لمس کرد و به پسر خیره شد: عاا... خوش اومدین آقا..میتونم کمکتون کنم؟
بعد از دیدن چشم های پر از حرارت پسر به سختی آب دهنش رو قورت داد و دوباره صداش رو که در گلوش به اسارت گرفته شده بود بیرون کشید: اقا؟ میتونم کمکتون کنم؟ چه ژانر کتابی میخواید؟'
@kim_rn جیمین
@nilaa1529 ات
" یعنی جیمین صحبت میکنه ک ار ان نوشته
Part 1
'ساعت ۹:۳۷ دقیقه صبح هم نوا با صدای بادی که توی کوچه میپیچید قدم به قدم به سمت کتابفروشی اومد
در شیشه اییه کتابخونه رو باز کرد
صدای زنگوله بادی بالای در به گوش همه رسید..
دستشو به دامن لیش گرفت و کمی بالا آورد تا به پاش گیر نکنه
وارد کتابفروشی شد و با دست به آقای یانگ سلام داد: سلام آقای یانگ..صبحتون بخیر!
پشت صندوق ایستاد و کیف دستیه کوچیکش رو پشت کتاب هاش قرار داد'
"راس ساعت 9:30 منتظر بود تا دختر کتاب فروش و ملاقات کنه...تا دوباره بتونه همون بوی قهوه ی تنشو، دیدن چشمای قهوه ایشو، موهای موجداری ک شبیه ب اقیانوس ارام بود و حس کنه...ولی مثل همیشه ات با هفت دقیقه تاخیر وارد کتاب فروشی میشه
"اوه...دختر شکلاتیه منه؟!...واو، امروز دامن قهوه ایشو نپوشیده..."
جیمین بعد از زیر لبی حرف زدناش، سیگارشو از لای لبهای سرخش برمیداره...روزنامه ای ک خبر گم شدن شاهزاده و داده بود و بعد از تیکه تیکه کردن، روی زمین رها میکنه و چشمهاشو میدوزه ب ات...مثل ماری ک هیپنوتیزم شده باشه با هر حرکت ات حرکت میکنه، با هر نبضش زندگی میکنه...
بعد از کمی فکر کردن ب رویاهایی با بوی رز، بالاخره از هپروت درمیاد و سمت مغازه ی کوچولو قدم برمیداره...
_ببخشید، کسی اینجا هست؟!..."
'صدای اغواگر پسری که انگار تار های صوتیش از طرف فرشته ها بوسیده شده بود به گوش ا.ت رسید
از پشت میز قهوه ایی رنگ چوبی بلند شد و به طرف در حرکت کرد
پیچک های آویزون شده دور چهار چوب در رو با انگشت های ظریفش لمس کرد و به پسر خیره شد: عاا... خوش اومدین آقا..میتونم کمکتون کنم؟
بعد از دیدن چشم های پر از حرارت پسر به سختی آب دهنش رو قورت داد و دوباره صداش رو که در گلوش به اسارت گرفته شده بود بیرون کشید: اقا؟ میتونم کمکتون کنم؟ چه ژانر کتابی میخواید؟'
@kim_rn جیمین
@nilaa1529 ات
۲۳.۱k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.