💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
ادامه یpart 15🤍✨
(از زبان تهیونگ)
گوشیو قطع کردم من ک میدونستم چرا یونا میخواد منو ببینه
کوک:یونا بود نه
تهیونگ :اره یونا بود قشنگ از صداش معلوم بود تعجب کرده و استرس داره بچم 😂
کوک: واقعا میخوای این کارو بکنی
تهیونگ:اره دیگه مطمئن شدم
کوک:میگم چیزه تهیونگ
تهیونگ :هوم !؟
کوک:راستش ... راستش .. اگه ی چیزی بهت بگم دعوام نمیکنی (با حالت کیوت 🥺✨)
تهیونگ:حالا بگو داداشی تا ببینم
کوک:چیز....چیزه من.. من
تهیونگ:کوک بگو دیگه عععع
کوک:باشه باشه ... راستش من ... من یونا رو دوست دارم ....و میخوام روز اردو .....
واقعا داشت اینو میگفت ...
حرفشو قطع کردم و گفتم
تهیونگ:میدونستم از یونا خوشت میاد کوک ... اشکالی نداره میدونم میخوای چیکار کنی .. من قبلاً بهش فک کردم ...
کوک از خجالت سرش پایین بود و حرف نمیزد
دیدم خیلی داره اذیت میشه سرشو آوردم بالا و بغلش کردم
تهیونگ: خب داداشی خجالت نکش .. عشق ک خجالت ندارع... فقط هواست بهش باشه خب اذیتش کنی من میدونم با تو کاری میکنم تا عمر داری نتونی شیرموز بخوری 🙂😂😂😂 شوخی کردم حواست خیلی بهش باشه خب!!!!؟
کوک سرشو تکون داد و منم رفتم
(از زبان یونا)
سوار ماشین شدم و رفتم سمت پارک
وقتی رسیدیم پیاده شدم و منتظر تهیونگ رو یک نیمکت نشستم ...
(چند دقیقه بعد)
حوصلم سر رفت چرا تهیونگ نیومد
سرمو چرخوندم ک دیدم یکی ک صورتشو پوشونده داره میاد فهمیدم ک تهیونگه بلند شدم و محکم بغلش کردم ک شاید از استرسم کم بشه ک واقعا شد
نشستیم و ب همه چیو ب تهیونگ گفتم
انگار اصلا تعجب نکرده بود ک گفت
تهیونگ: من خودم این اردو رو با کمک نامجون ترتیب دادم ک ب همه بگم یک خواهر دارم
داشتم دیوونه میشدم ... یعنی واقعا میخواد بگهههه
یونا: واقعا مطمئنی ک میخوای اینو بگی
تهیونگ:اره صد درصد
یونا :ب...باشه
(بریم واسه پارت بعدی...)
ادامه یpart 15🤍✨
(از زبان تهیونگ)
گوشیو قطع کردم من ک میدونستم چرا یونا میخواد منو ببینه
کوک:یونا بود نه
تهیونگ :اره یونا بود قشنگ از صداش معلوم بود تعجب کرده و استرس داره بچم 😂
کوک: واقعا میخوای این کارو بکنی
تهیونگ:اره دیگه مطمئن شدم
کوک:میگم چیزه تهیونگ
تهیونگ :هوم !؟
کوک:راستش ... راستش .. اگه ی چیزی بهت بگم دعوام نمیکنی (با حالت کیوت 🥺✨)
تهیونگ:حالا بگو داداشی تا ببینم
کوک:چیز....چیزه من.. من
تهیونگ:کوک بگو دیگه عععع
کوک:باشه باشه ... راستش من ... من یونا رو دوست دارم ....و میخوام روز اردو .....
واقعا داشت اینو میگفت ...
حرفشو قطع کردم و گفتم
تهیونگ:میدونستم از یونا خوشت میاد کوک ... اشکالی نداره میدونم میخوای چیکار کنی .. من قبلاً بهش فک کردم ...
کوک از خجالت سرش پایین بود و حرف نمیزد
دیدم خیلی داره اذیت میشه سرشو آوردم بالا و بغلش کردم
تهیونگ: خب داداشی خجالت نکش .. عشق ک خجالت ندارع... فقط هواست بهش باشه خب اذیتش کنی من میدونم با تو کاری میکنم تا عمر داری نتونی شیرموز بخوری 🙂😂😂😂 شوخی کردم حواست خیلی بهش باشه خب!!!!؟
کوک سرشو تکون داد و منم رفتم
(از زبان یونا)
سوار ماشین شدم و رفتم سمت پارک
وقتی رسیدیم پیاده شدم و منتظر تهیونگ رو یک نیمکت نشستم ...
(چند دقیقه بعد)
حوصلم سر رفت چرا تهیونگ نیومد
سرمو چرخوندم ک دیدم یکی ک صورتشو پوشونده داره میاد فهمیدم ک تهیونگه بلند شدم و محکم بغلش کردم ک شاید از استرسم کم بشه ک واقعا شد
نشستیم و ب همه چیو ب تهیونگ گفتم
انگار اصلا تعجب نکرده بود ک گفت
تهیونگ: من خودم این اردو رو با کمک نامجون ترتیب دادم ک ب همه بگم یک خواهر دارم
داشتم دیوونه میشدم ... یعنی واقعا میخواد بگهههه
یونا: واقعا مطمئنی ک میخوای اینو بگی
تهیونگ:اره صد درصد
یونا :ب...باشه
(بریم واسه پارت بعدی...)
۴.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.