پارت ۴۲
#پارت_۴۲
-ببخشید اقا....یه سوال داشتم..!
یکم موند از داخل اینه نگاهم کرد..بعد گفت:
-بپرس..
-میخواستم بدونم پول ....امم...بدهی من به شما چقدره..!؟؟
-بزار برسیم خونه بعد حساب میکنیم..
-اخه شما گفتید کار دارید....باید برید.
-قبلش..
-من کار دارمو و باید غذا درست کنم..
-ای بابا..بحث نکن دیگه...رو مخ من راه میره..
سرمو انداختم پایین...
-ببخشید..
دیگه تا برسیم خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد..
ماشین و برد داخل...من سریع پیاده شدم تا غذا درست کنم..
لباسام و عوض نکرده مشغول شدمــ...
تصمیم گرفتم بریون درست کنم....
مشغول پاک کردن سیب زمینی بودن که از راه رسید...لباساش و با لباسای راحتی عوض کرده بود..
وقتی نگاه تعجب آمیز منو رو خودش دید...یه لبخند بدجنس نشست رو لبش..و رفت تو هال...
نکبت....این یعنی قشنگ رنگم کرده....
نگاه کن سرمو شیره مالیده...
اصن کاری نداشت که بخواد بره....
حرصم گرفت...
با عصبانیت غذارو درست کردم...صداش کردم که غذا امادس..
-بفرمایید..
اومد داخل و پشت میز نشست..
-این چیه؟
یعنی تا حالا بریون نخورده..!!!
-بریونه..
-خب چی هست؟
-یه غذایی که با سیب زمینی و گوشت چرخ شده... و رب گوجه درست شده..
-دعا کن خوب باشه...چون گشنمه..
لقمه اول و که خورد نگاهم کرد..
-قابل قبوله..اینطوری بالا سرم نایست.
رفتم بیرون اشپزخونه...
وقتی اومد بیرون رفتم تا میز و جمع کنم...اشتهام کور شده بود..
بعد از ریختن چایی و گزاشتنش جلوش...
نشستم روی مبل رو به روش... #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه..⭐ ⚡
(دوستان واقعا شرمنده و دیروز نت نداشتم....امروز هم فک نکنم بتونم یه پارت دیگه بزارم...باور کنید بیرونم نمیتونم...
ولی قول میدم حتما جبران کنم😊 براتون سوپرایز دارم..
و یه چیز دیگه....لطفا به سوال داخل کامنتا جواب بدید💕 )
-ببخشید اقا....یه سوال داشتم..!
یکم موند از داخل اینه نگاهم کرد..بعد گفت:
-بپرس..
-میخواستم بدونم پول ....امم...بدهی من به شما چقدره..!؟؟
-بزار برسیم خونه بعد حساب میکنیم..
-اخه شما گفتید کار دارید....باید برید.
-قبلش..
-من کار دارمو و باید غذا درست کنم..
-ای بابا..بحث نکن دیگه...رو مخ من راه میره..
سرمو انداختم پایین...
-ببخشید..
دیگه تا برسیم خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد..
ماشین و برد داخل...من سریع پیاده شدم تا غذا درست کنم..
لباسام و عوض نکرده مشغول شدمــ...
تصمیم گرفتم بریون درست کنم....
مشغول پاک کردن سیب زمینی بودن که از راه رسید...لباساش و با لباسای راحتی عوض کرده بود..
وقتی نگاه تعجب آمیز منو رو خودش دید...یه لبخند بدجنس نشست رو لبش..و رفت تو هال...
نکبت....این یعنی قشنگ رنگم کرده....
نگاه کن سرمو شیره مالیده...
اصن کاری نداشت که بخواد بره....
حرصم گرفت...
با عصبانیت غذارو درست کردم...صداش کردم که غذا امادس..
-بفرمایید..
اومد داخل و پشت میز نشست..
-این چیه؟
یعنی تا حالا بریون نخورده..!!!
-بریونه..
-خب چی هست؟
-یه غذایی که با سیب زمینی و گوشت چرخ شده... و رب گوجه درست شده..
-دعا کن خوب باشه...چون گشنمه..
لقمه اول و که خورد نگاهم کرد..
-قابل قبوله..اینطوری بالا سرم نایست.
رفتم بیرون اشپزخونه...
وقتی اومد بیرون رفتم تا میز و جمع کنم...اشتهام کور شده بود..
بعد از ریختن چایی و گزاشتنش جلوش...
نشستم روی مبل رو به روش... #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه..⭐ ⚡
(دوستان واقعا شرمنده و دیروز نت نداشتم....امروز هم فک نکنم بتونم یه پارت دیگه بزارم...باور کنید بیرونم نمیتونم...
ولی قول میدم حتما جبران کنم😊 براتون سوپرایز دارم..
و یه چیز دیگه....لطفا به سوال داخل کامنتا جواب بدید💕 )
۵۵.۲k
۰۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.