《امید》
《امید》
خسته بود. از تلاش های مکرر و کارهای زیاد که نتیجه ای نداشتند، خسته بود.
همه به او می گفتند که موفقیت برای او غیر ممکن است چون در کاری که برایش تلاش می کند خوب نیست.
اشتباه می کردند. او خوب بود حتی خیلی بیشتر از رقیب هایش ولی آنها عادلانه رقابت نمی کردند.
می دانست که ممکن است تمام تلاش هایش بیهوده باشند و به نتیجه ای نرسند اما مگر می توانست شوق وجود و امید درونش را فراموش کند؟
هرگاه که می خواست تسلیم شود ندایی از درونش می گفت: اگر این بار بشود چه؟ و همین باعث می شد به راهش ادامه دهد.
او تنها یک چیز را می دانست. اینکه امیدی که در درونش برای موفقیت داشت هیچ وقت از بین نمی رفت و همین برای ادامه دادن کافی بود.
MH🤍
خسته بود. از تلاش های مکرر و کارهای زیاد که نتیجه ای نداشتند، خسته بود.
همه به او می گفتند که موفقیت برای او غیر ممکن است چون در کاری که برایش تلاش می کند خوب نیست.
اشتباه می کردند. او خوب بود حتی خیلی بیشتر از رقیب هایش ولی آنها عادلانه رقابت نمی کردند.
می دانست که ممکن است تمام تلاش هایش بیهوده باشند و به نتیجه ای نرسند اما مگر می توانست شوق وجود و امید درونش را فراموش کند؟
هرگاه که می خواست تسلیم شود ندایی از درونش می گفت: اگر این بار بشود چه؟ و همین باعث می شد به راهش ادامه دهد.
او تنها یک چیز را می دانست. اینکه امیدی که در درونش برای موفقیت داشت هیچ وقت از بین نمی رفت و همین برای ادامه دادن کافی بود.
MH🤍
۱۹۰
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.