《آینده》
《آینده》
داشتم از سرکار بر می گشتم که متوجه شدم کتاب فروشی جدیدی در نزدیکی خانه ام باز شده است. روی کاغذ تبلیغاتش نوشته بود "عجیب ترین کتاب فروشی که توی عمرتون دیدین"
با کنجکاوی نزدیک ورودی شدم. صدای باز شدن در، ورود من را اعلام کرد.
با حیرت به اطرافم نگاه کردم. فضای کلاسیک و چوبی و برگ های گیاهانی که اطراف قفسه های بلند کتاب را گرفته بودند. بوی قهوه و دارچین به وضوح احساس می شد.
《خوش اومدین. چطور می تونم کمکتون کنم؟》
به سمت شخصی که ناگهان کنارم آمده بود برگشتم. اینکه پسر جوانی صاحب این مکان باشد دور از انتظار است.
《خب من به خاطر نوشته ای که گذاشته بودین کنجکاو شدم.》
《درسته. می خواین دلیل عجیب بودن اینجا رو بدونین؟》
با تکان دادن سرم حرفش را تایید کردم.
《کتاب هایی که اینجا داریم عادی نیستن. درواقع هر کتاب داستان زندگی انسانی هست که زندگی اون توی این دنیا به پایان رسیده و شما با برداشتن کتابش می تونین زندگی اون شخص رو تجربه کنین.》
《باور نکردنیه!》
به سمت اولین قفسه ای که در سمت راست بود رفتم و با احتیاط یکی از کتاب ها را لمس کردم که در ثانیه ای وارد مکان دیگری شدم.
یک اتاق که در آن نوزاد تازه متولد شده ای بر روی تخت قرار داشت. مراحل زندگی او به سرعت طی شد. مدرسه، دانشگاه، تشکیل خانواده، شغل و... .
می دیدم که چطور با مشکلاتش مبارزه می کند. اینکه با وجود همه سختی ها و خستگی ها باز هم ادامه می دهد و با تمام رویداد های زندگی اش مقابله می کند و در نهایت اینکه چگونه می میرد.
سپس کتاب های دیگری را امتحان کردم و زندگی های دیگری را دیدم.
نمی دانم چه مدت گذشته بود که ایستادم. من زمان زیادی را در ترس به سر می بردم. از آینده می ترسیدم. نمی دانستم قرار است چه اتفاقی بیوفتد و همین باعث ترسم می شد.
ولی حالا که زندگی های مختلف و اتفاقاتی را که برای انسان های دیگر پیش آمده بود، دیده بودم نظرم عوض شده بود. آینده غیر قابل پیش بینی است ولی این دلیلی برای ترسیدن نیست بلکه باید باعث لذت بردن از زمان حال بشود.
هیچ کس نمی داند در آینده چه اتفاقات خوب یا بدی در انتظارمان است پس نیازی برای نگرانی نیست و تنها کاری که می توان انجام داد، لذت بردن از لحظه ها است.
《خوشحالم که تونستم کمکتون کنم.》
خواستم از او تشکر کنم ولی در خیابان بودم و خبری از کتاب فروشی نبود. لبخندی زدم. احتمالا این هم از دلایل عجیب بودنش است.
MH🤍
داشتم از سرکار بر می گشتم که متوجه شدم کتاب فروشی جدیدی در نزدیکی خانه ام باز شده است. روی کاغذ تبلیغاتش نوشته بود "عجیب ترین کتاب فروشی که توی عمرتون دیدین"
با کنجکاوی نزدیک ورودی شدم. صدای باز شدن در، ورود من را اعلام کرد.
با حیرت به اطرافم نگاه کردم. فضای کلاسیک و چوبی و برگ های گیاهانی که اطراف قفسه های بلند کتاب را گرفته بودند. بوی قهوه و دارچین به وضوح احساس می شد.
《خوش اومدین. چطور می تونم کمکتون کنم؟》
به سمت شخصی که ناگهان کنارم آمده بود برگشتم. اینکه پسر جوانی صاحب این مکان باشد دور از انتظار است.
《خب من به خاطر نوشته ای که گذاشته بودین کنجکاو شدم.》
《درسته. می خواین دلیل عجیب بودن اینجا رو بدونین؟》
با تکان دادن سرم حرفش را تایید کردم.
《کتاب هایی که اینجا داریم عادی نیستن. درواقع هر کتاب داستان زندگی انسانی هست که زندگی اون توی این دنیا به پایان رسیده و شما با برداشتن کتابش می تونین زندگی اون شخص رو تجربه کنین.》
《باور نکردنیه!》
به سمت اولین قفسه ای که در سمت راست بود رفتم و با احتیاط یکی از کتاب ها را لمس کردم که در ثانیه ای وارد مکان دیگری شدم.
یک اتاق که در آن نوزاد تازه متولد شده ای بر روی تخت قرار داشت. مراحل زندگی او به سرعت طی شد. مدرسه، دانشگاه، تشکیل خانواده، شغل و... .
می دیدم که چطور با مشکلاتش مبارزه می کند. اینکه با وجود همه سختی ها و خستگی ها باز هم ادامه می دهد و با تمام رویداد های زندگی اش مقابله می کند و در نهایت اینکه چگونه می میرد.
سپس کتاب های دیگری را امتحان کردم و زندگی های دیگری را دیدم.
نمی دانم چه مدت گذشته بود که ایستادم. من زمان زیادی را در ترس به سر می بردم. از آینده می ترسیدم. نمی دانستم قرار است چه اتفاقی بیوفتد و همین باعث ترسم می شد.
ولی حالا که زندگی های مختلف و اتفاقاتی را که برای انسان های دیگر پیش آمده بود، دیده بودم نظرم عوض شده بود. آینده غیر قابل پیش بینی است ولی این دلیلی برای ترسیدن نیست بلکه باید باعث لذت بردن از زمان حال بشود.
هیچ کس نمی داند در آینده چه اتفاقات خوب یا بدی در انتظارمان است پس نیازی برای نگرانی نیست و تنها کاری که می توان انجام داد، لذت بردن از لحظه ها است.
《خوشحالم که تونستم کمکتون کنم.》
خواستم از او تشکر کنم ولی در خیابان بودم و خبری از کتاب فروشی نبود. لبخندی زدم. احتمالا این هم از دلایل عجیب بودنش است.
MH🤍
۴.۵k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.