Smile of Death
"Smile of Death”
Part(۲)
فردا صبح زود از نیویورک زدم بیرون. پروازم مستقیم به توکیو بود. طول پرواز خوابم نبرد. مغزم پر بود از سوال. برگشتن به ژاپن یعنی برگشتن به یه دنیای قدیمی، یه دنیایی که ازش فرار کرده بودم.
وقتی از فرودگاه خارج شدم، بوی هوا فرق داشت.
ژاپن بوی تمیزی میداد… ولی تهش یه بوی آشنا بود. بوی خون.
یه ماشین کرایه گرفتم و مستقیم رفتم سمت خونهای که برادرام اونجا میمونن. نمیخواستم زودتر از وقتش پیدام بشه. هنوز یه سری چیزا باید روشن میشد. مخصوصاً دربارهی بونتن و اون سانزو دیوونه.
تا شب توی یه هتل کوچیک موندم، لپتاپم جلو روم بود، داشتم خبرهای محلی و اسمهای اعضای بونتن رو بررسی میکردم. همش یه اسم تکرار میشد:
سانزو هاروتو.
میگفتن زیرکترین و خطرناکترین فرد بعد از میکیه.
سه ماهه دنبال یه قاتل آمریکایی میگرده.
یه لبخند کوچیک زدم.
جالبه... اون قاتل منم.
شب، حدود ساعت یازده، رفتم بیرون تا یه قدمی بزنم. کوچهها خلوت بود، فقط صدای باد و رد شدن ماشینهای دور.
اما بعد از چند دقیقه حس کردم یه نفر دنبالمه.
قدمهامو کند کردم. اونم کند شد.
ایستادم. اونم ایستاد.
لبخند زدم، ولی از اون لبخندای طبیعی نبود.
خندهام گرفت. خندهای که کمکم تبدیل شد به یه خندهی بلند، دیوونهوار.
– «چرا عین احمقا دنبالم میکنی؟!»
صدای قدمها قطع شد. چند ثانیه سکوت مطلق. بعد از تاریکی یه صدا اومد:
سانزو:
– «آدم جالبی هستی، هیـکاری... درست گفتم، نه؟»
آروم سرمو برگردوندم.
یه مرد با موهای صورتی و لبخند ثابت روبهروم ایستاده بود.
نگاهش هیچ حسی نداشت، ولی از اون نگاها بود که انگار تو رو تا ته ذهنت میخونه.
هیکاری:
– «یکی از اعضای بونتن با من چیکار داره؟»
سانزو (با لبخند):
– «پس منو میشناسی... چه بهتر.»
هیکاری:
– «مزخرفاتت رو تموم کن و برو سر اصل مطلب.»
سانزو:
– «های های...»
شروع کرد به نزدیک شدن.
فاصلهمون کمتر و کمتر شد. هنوز لبخند از روی صورتش نرفته بود.
چیزی تو چشماش میدرخشید — یه چیزی بین لذت و دیوونگی.
بعد فقط یه لحظه همهچی سیاه شد.
وقتی چشمهامو باز کردم، اولین چیزی که دیدم نور زرد لامپهای صنعتی بود.
دور تا دورم پر از ابزار شکنجه بود؛ میلهی داغ، چاقو، زنجیر، قفس...
اما عجیب بود، حس ترس نداشتم.
فقط یه خستگی عمیق.
در اتاق باز شد.
سانزو با همون لبخند اومد داخل.
سانزو:
– «بههوش اومدی، زیبای خفته.»
هیکاری (با تمسخر):
– «چه مسخره. قراره پس اینجوری بمیرم؟»
سانزو:
– «نه، اگه قبول کنی یکی از اعضای بونتن بشی.»
هیکاری:
– «مسخرهتر هم شد.»
سانزو:
– «خب، انتخاب کن.»
هیکاری:
– «ران و ریندو کدوم گوریان؟»
سانزو (با اخم):
– «اونا رو از کجا میشناسی؟»
هیکاری (سرد):
– «نباید هم خون خودمو بشناسم؟»
سانزو لحظهای سکوت کرد. چشماشو ریز کرد.
سانزو:
– «غیرممکنه... اگه دروغ بگی، خودمو میکُشمت.»
هیکاری (با خونسردی):
– «چه بد... ترسیدم.»
سانزو عقب رفت، موبایلش رو برداشت و با لحن عصبی گفت:
– «ران، ریندو... فوراً بیاید اینجا.»
چند دقیقه بعد، در با شدت باز شد.
ران با چهرهی متعجب وارد شد، ریندو پشت سرش.
وقتی چشمشون به من افتاد، هر دو خشکشون زد.
ران (با شوک):
– «تـ... تو کی اومدی، آبجی کوچولو؟!»
هیکاری:
– «قرار بود بهتون اطلاع بدم، اما وقت نکردم... ببخشید.»
ریندو (با خشم):
– «سانزو! چرا خواهرم رو بستی به صندلی؟ باهاش چیکار کردی؟!»
سانزو (ساکت، گیج):
– «هیچ... من نمیدونستم اون خواهرتونه...»
اتاق برای چند لحظه ساکت شد.
من فقط نگاهشون کردم.
سه تا هایتانی دوباره زیر یه سقف… فقط اینبار بوی خون میداد.
---
Part(۲)
فردا صبح زود از نیویورک زدم بیرون. پروازم مستقیم به توکیو بود. طول پرواز خوابم نبرد. مغزم پر بود از سوال. برگشتن به ژاپن یعنی برگشتن به یه دنیای قدیمی، یه دنیایی که ازش فرار کرده بودم.
وقتی از فرودگاه خارج شدم، بوی هوا فرق داشت.
ژاپن بوی تمیزی میداد… ولی تهش یه بوی آشنا بود. بوی خون.
یه ماشین کرایه گرفتم و مستقیم رفتم سمت خونهای که برادرام اونجا میمونن. نمیخواستم زودتر از وقتش پیدام بشه. هنوز یه سری چیزا باید روشن میشد. مخصوصاً دربارهی بونتن و اون سانزو دیوونه.
تا شب توی یه هتل کوچیک موندم، لپتاپم جلو روم بود، داشتم خبرهای محلی و اسمهای اعضای بونتن رو بررسی میکردم. همش یه اسم تکرار میشد:
سانزو هاروتو.
میگفتن زیرکترین و خطرناکترین فرد بعد از میکیه.
سه ماهه دنبال یه قاتل آمریکایی میگرده.
یه لبخند کوچیک زدم.
جالبه... اون قاتل منم.
شب، حدود ساعت یازده، رفتم بیرون تا یه قدمی بزنم. کوچهها خلوت بود، فقط صدای باد و رد شدن ماشینهای دور.
اما بعد از چند دقیقه حس کردم یه نفر دنبالمه.
قدمهامو کند کردم. اونم کند شد.
ایستادم. اونم ایستاد.
لبخند زدم، ولی از اون لبخندای طبیعی نبود.
خندهام گرفت. خندهای که کمکم تبدیل شد به یه خندهی بلند، دیوونهوار.
– «چرا عین احمقا دنبالم میکنی؟!»
صدای قدمها قطع شد. چند ثانیه سکوت مطلق. بعد از تاریکی یه صدا اومد:
سانزو:
– «آدم جالبی هستی، هیـکاری... درست گفتم، نه؟»
آروم سرمو برگردوندم.
یه مرد با موهای صورتی و لبخند ثابت روبهروم ایستاده بود.
نگاهش هیچ حسی نداشت، ولی از اون نگاها بود که انگار تو رو تا ته ذهنت میخونه.
هیکاری:
– «یکی از اعضای بونتن با من چیکار داره؟»
سانزو (با لبخند):
– «پس منو میشناسی... چه بهتر.»
هیکاری:
– «مزخرفاتت رو تموم کن و برو سر اصل مطلب.»
سانزو:
– «های های...»
شروع کرد به نزدیک شدن.
فاصلهمون کمتر و کمتر شد. هنوز لبخند از روی صورتش نرفته بود.
چیزی تو چشماش میدرخشید — یه چیزی بین لذت و دیوونگی.
بعد فقط یه لحظه همهچی سیاه شد.
وقتی چشمهامو باز کردم، اولین چیزی که دیدم نور زرد لامپهای صنعتی بود.
دور تا دورم پر از ابزار شکنجه بود؛ میلهی داغ، چاقو، زنجیر، قفس...
اما عجیب بود، حس ترس نداشتم.
فقط یه خستگی عمیق.
در اتاق باز شد.
سانزو با همون لبخند اومد داخل.
سانزو:
– «بههوش اومدی، زیبای خفته.»
هیکاری (با تمسخر):
– «چه مسخره. قراره پس اینجوری بمیرم؟»
سانزو:
– «نه، اگه قبول کنی یکی از اعضای بونتن بشی.»
هیکاری:
– «مسخرهتر هم شد.»
سانزو:
– «خب، انتخاب کن.»
هیکاری:
– «ران و ریندو کدوم گوریان؟»
سانزو (با اخم):
– «اونا رو از کجا میشناسی؟»
هیکاری (سرد):
– «نباید هم خون خودمو بشناسم؟»
سانزو لحظهای سکوت کرد. چشماشو ریز کرد.
سانزو:
– «غیرممکنه... اگه دروغ بگی، خودمو میکُشمت.»
هیکاری (با خونسردی):
– «چه بد... ترسیدم.»
سانزو عقب رفت، موبایلش رو برداشت و با لحن عصبی گفت:
– «ران، ریندو... فوراً بیاید اینجا.»
چند دقیقه بعد، در با شدت باز شد.
ران با چهرهی متعجب وارد شد، ریندو پشت سرش.
وقتی چشمشون به من افتاد، هر دو خشکشون زد.
ران (با شوک):
– «تـ... تو کی اومدی، آبجی کوچولو؟!»
هیکاری:
– «قرار بود بهتون اطلاع بدم، اما وقت نکردم... ببخشید.»
ریندو (با خشم):
– «سانزو! چرا خواهرم رو بستی به صندلی؟ باهاش چیکار کردی؟!»
سانزو (ساکت، گیج):
– «هیچ... من نمیدونستم اون خواهرتونه...»
اتاق برای چند لحظه ساکت شد.
من فقط نگاهشون کردم.
سه تا هایتانی دوباره زیر یه سقف… فقط اینبار بوی خون میداد.
---
- ۸.۳k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط