پارت ۴۳ آخرین تکه قلبم
#پارت_۴۳ #آخرین_تکه_قلبم
به ماشین نگاه کردم ، کارواش حسابی برقش انداخته !
زانتیای مشکی..
به یاد دوتا زانتیا سوارا ، یکی مشکی یکی سفید .. اما تموم شد.. گل نبود اما پر پرش کردم .. پل نبود .. اما خرابش کردم..!
ادکلن همیشگیمو زدم ، همونی که نیاز واسه تولد ۲۰ سالگیم گرفته بود!
موهامو مثل همیشه سشوار زدم و توی آینه خودمو برانداز کردم.
یاد روزایی افتادم که از کت و شلوار پوشیدن بیزار بودم، اما منو تغییر داد .. شدم همونی که اون میخواست .. حالا بیشتر خودمودوس دارم..
***
(پلی بک به گذشته )
_همینجا نگه دار نیما
با تعجب نگاش کردم:
_چرا؟
_نگه دار میگم .
نگه داشتم و صورتشو کنکاش کردم ، میشد فهمید چه فکرهای شومی تو سرشه ، وقتایی که شیطون میشه فقط خدا میتونه به دادم برسه!
_پیاده شو نیما
بدون اینکه ببینه من پیاده میشم یا نه پیاده شد ، بدون اینکه متظرم واسته از خیابون خواست رد شه که رسیدم بهش و دستشو گرفتم.
نگاهم کرد و دستمو محکم تر گرفت.
_نمیخوای بگی کجا داری میبریم نیاز خانوم؟
اخم کرد و گفت:
_هیس! انقدر سوال نکن.
خندم گرفت از اخمش ، حکم چیو داره اخمش ؟ فکر میکنه خیلی جذبه داره ؟درحالی که من فقط خنده ام میگیره!
جلوی کت و شلوار فروشی که رسیدیم ، نگاهم کرد و گفت:
_مقصدمون اینجاعه.
خواستم مخالفت کنم و برگردم ..صدام زد:
_نیما
برگشتم:
_جون نیما
_بخاطر من
دلم نیومد..
ذوق و امید رو توی چشمای درشتش دیدم،خودمو یه آدم بی دفاع دیدم .. ای چشم آهویی من !
من کی اینجوری شدم؟چه قدرتی داره که میتونه نظرمو عوض کنه؟
دستشو گرفتم و گفتم:
_بریم ببینم نیاز خانوم چه نقشه ای ریخته برامون!
خندید و گفت:
_برا شما بد نمیشه که ، نقشه های خیر خواهانه اس!
👔 🕶
به ماشین نگاه کردم ، کارواش حسابی برقش انداخته !
زانتیای مشکی..
به یاد دوتا زانتیا سوارا ، یکی مشکی یکی سفید .. اما تموم شد.. گل نبود اما پر پرش کردم .. پل نبود .. اما خرابش کردم..!
ادکلن همیشگیمو زدم ، همونی که نیاز واسه تولد ۲۰ سالگیم گرفته بود!
موهامو مثل همیشه سشوار زدم و توی آینه خودمو برانداز کردم.
یاد روزایی افتادم که از کت و شلوار پوشیدن بیزار بودم، اما منو تغییر داد .. شدم همونی که اون میخواست .. حالا بیشتر خودمودوس دارم..
***
(پلی بک به گذشته )
_همینجا نگه دار نیما
با تعجب نگاش کردم:
_چرا؟
_نگه دار میگم .
نگه داشتم و صورتشو کنکاش کردم ، میشد فهمید چه فکرهای شومی تو سرشه ، وقتایی که شیطون میشه فقط خدا میتونه به دادم برسه!
_پیاده شو نیما
بدون اینکه ببینه من پیاده میشم یا نه پیاده شد ، بدون اینکه متظرم واسته از خیابون خواست رد شه که رسیدم بهش و دستشو گرفتم.
نگاهم کرد و دستمو محکم تر گرفت.
_نمیخوای بگی کجا داری میبریم نیاز خانوم؟
اخم کرد و گفت:
_هیس! انقدر سوال نکن.
خندم گرفت از اخمش ، حکم چیو داره اخمش ؟ فکر میکنه خیلی جذبه داره ؟درحالی که من فقط خنده ام میگیره!
جلوی کت و شلوار فروشی که رسیدیم ، نگاهم کرد و گفت:
_مقصدمون اینجاعه.
خواستم مخالفت کنم و برگردم ..صدام زد:
_نیما
برگشتم:
_جون نیما
_بخاطر من
دلم نیومد..
ذوق و امید رو توی چشمای درشتش دیدم،خودمو یه آدم بی دفاع دیدم .. ای چشم آهویی من !
من کی اینجوری شدم؟چه قدرتی داره که میتونه نظرمو عوض کنه؟
دستشو گرفتم و گفتم:
_بریم ببینم نیاز خانوم چه نقشه ای ریخته برامون!
خندید و گفت:
_برا شما بد نمیشه که ، نقشه های خیر خواهانه اس!
👔 🕶
۳.۰k
۰۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.