پارت ۴۴ آخرین تکه قلبم
#پارت_۴۴ #آخرین_تکه_قلبم
توی آینه نگاه کردمو گفتم:
_نیاز بیا اینجا
نیاز در اتاق پرو رو باز کرد و با دیدن من چشماش برق زد و دستشاشو انداخت دور کمرم .
_وای نیما خیلی خیلی بهت میاد، چقدر تیپ رسمی جنتلمنت میکنه!
به خودم و نیاز توی آینه نگاه کردمو گفتم:
_چقدر تو به من میای نیاز .. نگاه کن .
به آینه نگاه کرد و گفت :
_خیلی بهت میاد نیما ، درش بیار .
تا خواست در بره کشوندمش سمت خودم و پاش گیر کرد و تعادلشو از دست داد و افتاد تو بغلم.
با خنده از بغلم اومد بیرون و نگام کرد .
لپشو با دستم کشیدم و گفتم:
_نمیخوام پولاتو خرج کنی ، بزار واسه خودت نیاز .
اخم کرد و گفت:
_نمیخوام نیما چطور تو برا من خرج میکنی بعد من با اولین حقوقم برا تو حق ندارم یه کت و شلوار ناقابل بگیرم؟
دوباره کشیدمش تو بغلم و فشارش دادم که اخش درومد .
_نیمااا
_جون نیما؟؟
****
(بازگشت به زمان حال )
ماشینو جای مناسبی پارک کردم .
هوای سرد آبان ، باعث شده بود باغی که توی تابستون پر از دختر و پسره ، پاییز پرنده ام پر نزنه!
پله ها رو آروم بالا رفتم .
بالا رفتن پله واسه پام خوب نیست ، بخاطر تصادفی که چند سال پیش داشتم ..
با یاد آوری اینکه حالا پای سمت چپم پلاتینه کمی حالم گرفته شد!
نتیجه رفاقت با یه آدم عوضی.. مهدی ابرویی ..
وارد تالار شدم و آدم های زیادی رو زیر نظر گرفتم .
سعید اشتیاق بهترین جای تالار ایستاده بود ، به سمتش رفتم.
با دیدنم ، اطرافیانشو رها کرد و به سمتم اومد ، مردونه دست دادیم و بعد از سلام احوال پرسی ، منو به سمت میز خودش برد ..
یه دختر با نقاب و موهایی که فر شده بود ، که فقط نیم رخشو دیدم کمی توجهمو جلب کرد..
حس کردم یه جا دیدمش ، بی خیال شدم و رو به سعید گفتم:
_شنیدم مشروب رو گذاشتی کنار!
اخمی کرد و گفت:
_خواسته ی زنمه ، قول دادم بهش!
خندیدم و گفتم:
_پس زن زلیل شدی داداش من !
از دور عرفان پسر عموم رو دیدم که با دخترای زیادی در حال لاس زدن بود.. پوزخندی زدم و کمی از نوشیدنیم نوشیدم.
دختر نقابی به سمت راه رو رفت .. عرفان با دیدن دختره توجهش جلب شد و دخترای دیگه رو پیچوند و رفت سمت راه رو..
آروم قدم برداشتم ، راه رو دوتا اتاق اختصاصی داشت.. برای تعویض لباس و استراحت!
داخل شدم .
یکیش خالی بود..
اون یکی رو بازکردم ، عرفان گلوی اون دختره رو گرفته بود و میخواست بهش حمله کنه..
چشمای دختره به من افتاد ... متعجب شد و با صدای خفه نالید :
_کمکم کن..
صداش منو دیوونه کرد.. نه!
نمیتونه ..
🤔 🎃 ❌ ⁉ ️ #نظر_فراموش_نشه
توی آینه نگاه کردمو گفتم:
_نیاز بیا اینجا
نیاز در اتاق پرو رو باز کرد و با دیدن من چشماش برق زد و دستشاشو انداخت دور کمرم .
_وای نیما خیلی خیلی بهت میاد، چقدر تیپ رسمی جنتلمنت میکنه!
به خودم و نیاز توی آینه نگاه کردمو گفتم:
_چقدر تو به من میای نیاز .. نگاه کن .
به آینه نگاه کرد و گفت :
_خیلی بهت میاد نیما ، درش بیار .
تا خواست در بره کشوندمش سمت خودم و پاش گیر کرد و تعادلشو از دست داد و افتاد تو بغلم.
با خنده از بغلم اومد بیرون و نگام کرد .
لپشو با دستم کشیدم و گفتم:
_نمیخوام پولاتو خرج کنی ، بزار واسه خودت نیاز .
اخم کرد و گفت:
_نمیخوام نیما چطور تو برا من خرج میکنی بعد من با اولین حقوقم برا تو حق ندارم یه کت و شلوار ناقابل بگیرم؟
دوباره کشیدمش تو بغلم و فشارش دادم که اخش درومد .
_نیمااا
_جون نیما؟؟
****
(بازگشت به زمان حال )
ماشینو جای مناسبی پارک کردم .
هوای سرد آبان ، باعث شده بود باغی که توی تابستون پر از دختر و پسره ، پاییز پرنده ام پر نزنه!
پله ها رو آروم بالا رفتم .
بالا رفتن پله واسه پام خوب نیست ، بخاطر تصادفی که چند سال پیش داشتم ..
با یاد آوری اینکه حالا پای سمت چپم پلاتینه کمی حالم گرفته شد!
نتیجه رفاقت با یه آدم عوضی.. مهدی ابرویی ..
وارد تالار شدم و آدم های زیادی رو زیر نظر گرفتم .
سعید اشتیاق بهترین جای تالار ایستاده بود ، به سمتش رفتم.
با دیدنم ، اطرافیانشو رها کرد و به سمتم اومد ، مردونه دست دادیم و بعد از سلام احوال پرسی ، منو به سمت میز خودش برد ..
یه دختر با نقاب و موهایی که فر شده بود ، که فقط نیم رخشو دیدم کمی توجهمو جلب کرد..
حس کردم یه جا دیدمش ، بی خیال شدم و رو به سعید گفتم:
_شنیدم مشروب رو گذاشتی کنار!
اخمی کرد و گفت:
_خواسته ی زنمه ، قول دادم بهش!
خندیدم و گفتم:
_پس زن زلیل شدی داداش من !
از دور عرفان پسر عموم رو دیدم که با دخترای زیادی در حال لاس زدن بود.. پوزخندی زدم و کمی از نوشیدنیم نوشیدم.
دختر نقابی به سمت راه رو رفت .. عرفان با دیدن دختره توجهش جلب شد و دخترای دیگه رو پیچوند و رفت سمت راه رو..
آروم قدم برداشتم ، راه رو دوتا اتاق اختصاصی داشت.. برای تعویض لباس و استراحت!
داخل شدم .
یکیش خالی بود..
اون یکی رو بازکردم ، عرفان گلوی اون دختره رو گرفته بود و میخواست بهش حمله کنه..
چشمای دختره به من افتاد ... متعجب شد و با صدای خفه نالید :
_کمکم کن..
صداش منو دیوونه کرد.. نه!
نمیتونه ..
🤔 🎃 ❌ ⁉ ️ #نظر_فراموش_نشه
۴.۸k
۰۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.