پارت ۴۵ آخرین تکه قلبم
#پارت_۴۵ #آخرین_تکه_قلبم
رفتم سمت عرفان و هلش دادم ، عصبی شد و به سمتم خیز برداشت ..
منم عقده ی همه ی این سالهایی که به خاطر خود شیرینیش پیش بابام ، منو سکه یه پول میکرد ، مشت محکمی زدم به دماغش ..
خواست به سمتم حمله کنه که صدای سعید اشتیاق اونو متوقف کرد..
سعید به سمتمون اومد و دستمالی به عرفان داد ، عرفان زد بیرون ..
سعید عصبی نگام کرد و گفت:
_این چه وضعشه نیما؟؟؟
به دختره نگاهی کردم و گفتم :
_چیزی نیست ، یه دعوای خانوادگی بود ، برو سعید منم الان میام .
سعید نگاه سر سری به دختره انداخت و رفت ...
در رو پشت سعید قفل کردم.
مضطرب نگام کرد ، پوزخندی زدم ..
دستمو مشت کردم و محکم زدم به دیوار ..
از ترس چشماشو بست ..
داد زدم :
_چشاتو نبند ..
چشماش و باز کرد و زل زد تو چشمام، غرق شدم توی چشمای درشتش ..مگخ میشه یه چشم انقدر شبیه باشه ؟!
دستمو بردم سمت نقابش .. تا خواستم برش دارم ، کوبیده شدن به در و صدای عموم مانعم کرد.
تا درو باز کردم عموم با چهره ی عصبی بهم زل زد و گفت:
_چرا انقدر به عرفان حسادت میکنی؟؟دلیت چیه؟
خندیدمو گفتم:
_تمومش کن عمو ، عرفانو سر ...هه استغفرالله..سر اونم حساب نمیکنم بعد شما میگی حسادت؟؟؟
عموم هلم داد و گفت:
_پس چرازدی تو دماغ بچم؟
_از خودش چرا نمیپرسی عمو
عرفان به دختره زل زد ... پایین نفس عمیقی کشیدم .. دختره با دو از کنارم فرار کرد و از پشت سر عموم فلنگو بست!
تا خواستم برم ، عموم جلوم رو گرفت:
_کجا؟اول از عرفان عذر خواهی میکنی بعد شرتو کم میکنی!
عصبی نفس کشیدم .. و زل زدم تو چشماش:
_پسر تو باید از من ممنون باشه که نگذاشتم اینجا کثافت کاریشو انجام بده .
عمو با بهت و خشم به منو عرفان نگاه کرد ..
عرفان که از باباش ترسیده بود کمی عقب رفت عمو سیلی محکمی روی صورت عرفان نشوند!
از اتاق زدم بیرون و به راه رو نگاه کردم..
رفتم داخل سالن..با چشم دنبالش گشتم .. دستمو مشت کردم ..
پیدات میکنم لعنتی..
🤔 🎃 🔥 #نظر_فراموش_نشه
رفتم سمت عرفان و هلش دادم ، عصبی شد و به سمتم خیز برداشت ..
منم عقده ی همه ی این سالهایی که به خاطر خود شیرینیش پیش بابام ، منو سکه یه پول میکرد ، مشت محکمی زدم به دماغش ..
خواست به سمتم حمله کنه که صدای سعید اشتیاق اونو متوقف کرد..
سعید به سمتمون اومد و دستمالی به عرفان داد ، عرفان زد بیرون ..
سعید عصبی نگام کرد و گفت:
_این چه وضعشه نیما؟؟؟
به دختره نگاهی کردم و گفتم :
_چیزی نیست ، یه دعوای خانوادگی بود ، برو سعید منم الان میام .
سعید نگاه سر سری به دختره انداخت و رفت ...
در رو پشت سعید قفل کردم.
مضطرب نگام کرد ، پوزخندی زدم ..
دستمو مشت کردم و محکم زدم به دیوار ..
از ترس چشماشو بست ..
داد زدم :
_چشاتو نبند ..
چشماش و باز کرد و زل زد تو چشمام، غرق شدم توی چشمای درشتش ..مگخ میشه یه چشم انقدر شبیه باشه ؟!
دستمو بردم سمت نقابش .. تا خواستم برش دارم ، کوبیده شدن به در و صدای عموم مانعم کرد.
تا درو باز کردم عموم با چهره ی عصبی بهم زل زد و گفت:
_چرا انقدر به عرفان حسادت میکنی؟؟دلیت چیه؟
خندیدمو گفتم:
_تمومش کن عمو ، عرفانو سر ...هه استغفرالله..سر اونم حساب نمیکنم بعد شما میگی حسادت؟؟؟
عموم هلم داد و گفت:
_پس چرازدی تو دماغ بچم؟
_از خودش چرا نمیپرسی عمو
عرفان به دختره زل زد ... پایین نفس عمیقی کشیدم .. دختره با دو از کنارم فرار کرد و از پشت سر عموم فلنگو بست!
تا خواستم برم ، عموم جلوم رو گرفت:
_کجا؟اول از عرفان عذر خواهی میکنی بعد شرتو کم میکنی!
عصبی نفس کشیدم .. و زل زدم تو چشماش:
_پسر تو باید از من ممنون باشه که نگذاشتم اینجا کثافت کاریشو انجام بده .
عمو با بهت و خشم به منو عرفان نگاه کرد ..
عرفان که از باباش ترسیده بود کمی عقب رفت عمو سیلی محکمی روی صورت عرفان نشوند!
از اتاق زدم بیرون و به راه رو نگاه کردم..
رفتم داخل سالن..با چشم دنبالش گشتم .. دستمو مشت کردم ..
پیدات میکنم لعنتی..
🤔 🎃 🔥 #نظر_فراموش_نشه
۱۹.۱k
۰۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.