فیک نامجون
فیک نامجون
تک پارتی
ساعت فراموش نشدنی
اروم تو خیابون قدم میزد بارون نم نم میبارید هوا گرگ و میش بود و کمی سرد اما هیچی حس نمیکرد هنوز قلبش روحش به یاد چند ساعت پیش بود صدای زنگ گوشیش داشت اعصابشو خورد میکرد بارون شدتش رو بیشتر کرد و اون هنوز دنبال دلیل بود فقط یه دلیل
فلش بک به چند ساعت پیش
امروز از خوشحالی سر از پا نمیشناخت از صبح که بلند شد با شادی اینور و اونور میرفت جوری که خودشم باورش نمیشد هنوز خیلی مونده بود به ساعت تایین شده ساعتی که دلشو به یه چشم مشکی باخت با فکر به اون چشم ها دوباره لبخند صورتشو پر کرد همیشه ساعت، 6 رو بهترین ساعت میدونست درست اون ساعت دلشو باخت اروم پاشد و رفت حموم لباسای اسپرتش که با خودش خریده بود به رنگ چشم هاش بود پوشید همون عطر همیشگی سرد و زد سویچ ماشین رو برداشت و از خونه بیرون رفت نتونسته بود تو خونه چیزی بخوره پس اول برا خودش خوراکی خرید تا ضعف نکنه ساعت 1ظهر بود اون تو خیابون به دنبال بهترین چیز ها تو بازار قدم میزد و هرچیزی که از نظرش بهترین میمومد میخرید که ناگهان نگاهش به مدال ظریف و سفیدی افتاد که یه گوی مشکی درخشان وسطش داشت درست مثل چشماش اون مدال رو میخواست
بعد از خریدش خوشحال به طرف ساعت فروشی رفت تموم ساعت هارو تک به تک نگاه کرد یادش بود که چند روز پیش اومد برای خرید ساعت اون یه ساعت نقره ایی ظریف رو پیشنهاد داد به دنبال اون بود بالاخره با کلی جستجو خرید و درست روی ساعت شیش تنظیم کرد حالا همه چی تکمیل بود به دستاش نگاه کرد کلی وسیله خریده بود و کلی هم تو ماشین بود مثل بچهها شده بود ساعت پنج بود باید زودتر حرکت میکرد به سمت رستوران که اجاره کرده بود ساعت 5ونیم رسید با کمک کارکنان رستوران تمام کار هاشو کرد و منتظر شد استرس داشت نکنه تا ساعت 6نرسه که یهو چشم مشکی زیباش از در اومد تو
چشمش که بهش افتاد نفس کشیدن یادش رفت نفهمید کی نشست روبروش و با تعجب نگاهش کرد
سلینا: سلام نامی خوبی چیزی شده چرا اینجا اینجوریه
نامجون: اا خوب چیزه خوب و نگاهش افتاد به ساعت درست ساعت ۶بود دلو به دریا زد و گفت
نامجون: من عاشقت شدم چشم سیاه دیگه نتونستم مقاومت کنم و نگم ببخشید که بدون مقدمه گفتم ولی درست این ساعت دل به دل چشمات دادم
دخترک شوکه و با تعجب نگاهش بی اختیار به ساعت کشیده شد ساعت ۶لبخند زد چه تفاهمی اونم اینجوری شده بود ولی به چیزی این وسط درست نبود و اون خود دخترک بود میخواست لبخند بزنه ولی نتوتست اون بیمار بود چند روزی بود میدونست
سیلنا: متاسفم ولی منو تو هیچوقت کنارهم خوشبخت نمیشیم
نامجون تعجب کرد شوکه شد نتونست خودشو نگه داره و با صدای بلند گفت: چیییییی نه نه نکن این کارو نکن لامصب
سیلنا اعصبانی شد اونم
تک پارتی
ساعت فراموش نشدنی
اروم تو خیابون قدم میزد بارون نم نم میبارید هوا گرگ و میش بود و کمی سرد اما هیچی حس نمیکرد هنوز قلبش روحش به یاد چند ساعت پیش بود صدای زنگ گوشیش داشت اعصابشو خورد میکرد بارون شدتش رو بیشتر کرد و اون هنوز دنبال دلیل بود فقط یه دلیل
فلش بک به چند ساعت پیش
امروز از خوشحالی سر از پا نمیشناخت از صبح که بلند شد با شادی اینور و اونور میرفت جوری که خودشم باورش نمیشد هنوز خیلی مونده بود به ساعت تایین شده ساعتی که دلشو به یه چشم مشکی باخت با فکر به اون چشم ها دوباره لبخند صورتشو پر کرد همیشه ساعت، 6 رو بهترین ساعت میدونست درست اون ساعت دلشو باخت اروم پاشد و رفت حموم لباسای اسپرتش که با خودش خریده بود به رنگ چشم هاش بود پوشید همون عطر همیشگی سرد و زد سویچ ماشین رو برداشت و از خونه بیرون رفت نتونسته بود تو خونه چیزی بخوره پس اول برا خودش خوراکی خرید تا ضعف نکنه ساعت 1ظهر بود اون تو خیابون به دنبال بهترین چیز ها تو بازار قدم میزد و هرچیزی که از نظرش بهترین میمومد میخرید که ناگهان نگاهش به مدال ظریف و سفیدی افتاد که یه گوی مشکی درخشان وسطش داشت درست مثل چشماش اون مدال رو میخواست
بعد از خریدش خوشحال به طرف ساعت فروشی رفت تموم ساعت هارو تک به تک نگاه کرد یادش بود که چند روز پیش اومد برای خرید ساعت اون یه ساعت نقره ایی ظریف رو پیشنهاد داد به دنبال اون بود بالاخره با کلی جستجو خرید و درست روی ساعت شیش تنظیم کرد حالا همه چی تکمیل بود به دستاش نگاه کرد کلی وسیله خریده بود و کلی هم تو ماشین بود مثل بچهها شده بود ساعت پنج بود باید زودتر حرکت میکرد به سمت رستوران که اجاره کرده بود ساعت 5ونیم رسید با کمک کارکنان رستوران تمام کار هاشو کرد و منتظر شد استرس داشت نکنه تا ساعت 6نرسه که یهو چشم مشکی زیباش از در اومد تو
چشمش که بهش افتاد نفس کشیدن یادش رفت نفهمید کی نشست روبروش و با تعجب نگاهش کرد
سلینا: سلام نامی خوبی چیزی شده چرا اینجا اینجوریه
نامجون: اا خوب چیزه خوب و نگاهش افتاد به ساعت درست ساعت ۶بود دلو به دریا زد و گفت
نامجون: من عاشقت شدم چشم سیاه دیگه نتونستم مقاومت کنم و نگم ببخشید که بدون مقدمه گفتم ولی درست این ساعت دل به دل چشمات دادم
دخترک شوکه و با تعجب نگاهش بی اختیار به ساعت کشیده شد ساعت ۶لبخند زد چه تفاهمی اونم اینجوری شده بود ولی به چیزی این وسط درست نبود و اون خود دخترک بود میخواست لبخند بزنه ولی نتوتست اون بیمار بود چند روزی بود میدونست
سیلنا: متاسفم ولی منو تو هیچوقت کنارهم خوشبخت نمیشیم
نامجون تعجب کرد شوکه شد نتونست خودشو نگه داره و با صدای بلند گفت: چیییییی نه نه نکن این کارو نکن لامصب
سیلنا اعصبانی شد اونم
۵.۴k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.