فیک نامجون
فیک نامجون
ادامه 😊
سیلینا اعصبانی شد اونم میخواستش محکم دستشو به میز کوبید و بلند شد یه لحضه بغض کرد و به نامجون که انگار بچه شده بود نگاه کرد و با بی رحمی گفت: من مریضم فقط دو هفته وقت دارم من سرطان دارم تو دوهفته میخوای چیکار کنی
و بغضش شکست میخواست بره که نامجون دستشو گرفت و با بهت گفت: هنوز باورم نمیشه ولی ولی بیا خواهش میکنم نروووو من دوست دارم هر کاری کنی دنبالت میام حتی اگه بمیری
دخترک دلش لرزید ولی برگشت و گفت: میخوای تو این دو هفته چیکارر کنی بزار برم و دستشو با خشونت از دستش کشید نزاشت حرف بزنه ولی نامجون داد زد دادی زد که خودشم دلش سوخت
نامجون: نروووووو ازت خواهش میکنم درستش میکنم نرووو من بدون تو هیچم و با زانو افتاد زمین
فلش بک به الان
حال دلش خوب نبود همه چی رو تو رستوران گذاشته بود حتی ماشینش میخواست از خیابون رد بشه که ناگهان یه ماشین با سرعت بالا نزدیکش شد نتونست خودشو عقب بکشه و با ماشین برخورد کرد و
8روز بعد
سیلینا
روی سنگ قبرش نشسته بودم هر روز کارم گریه بود و نگاه کردن به هدیه هاش که داده بودن به من بارون داشت میبارید هوا سر بود و نامی من زیر این خاک خوابیده بود معدم داشت سوراخ میشد حالم خوش نبود دوباره سرفه کردم چند روزی بود خون بالا می اوردم حالم بدتر شده بود ضعیف تر شده بودم هر روز کارم شده بود گریه کاش نمیگفتم
خدایااااااااااااا نجاتم بدهههههههه
و هق هقم همه جارو گرفت
ناگهان احساس کردم نفسم قط شد بدنم منقبض شد سرم سنگین شد و با ضرب افتادم روی سنگ قبر ساعت شیش بود پس بالاخره وقت منم رسید به لبخند زدم فکر کردم نامجون داره میاد دنبالم با لبخند و خوشحالی داشت میدویدد و اسمم رو صدا میزد و بلند میگفت مال منی مال منن و اروم چشام بسته شد
سه سال بعد
حالا سه سال از رفتنشون میگذره هر دو کنار هم زیر خاک خوابیده بودن دیگه اعضا مثل قبل نشدن و هر روز ساعت 6اونجا بودن
غمگین شد معذرت بگین ببینم چطور شد خوب یا بد فقط فحشم ندین😁
ادامه 😊
سیلینا اعصبانی شد اونم میخواستش محکم دستشو به میز کوبید و بلند شد یه لحضه بغض کرد و به نامجون که انگار بچه شده بود نگاه کرد و با بی رحمی گفت: من مریضم فقط دو هفته وقت دارم من سرطان دارم تو دوهفته میخوای چیکار کنی
و بغضش شکست میخواست بره که نامجون دستشو گرفت و با بهت گفت: هنوز باورم نمیشه ولی ولی بیا خواهش میکنم نروووو من دوست دارم هر کاری کنی دنبالت میام حتی اگه بمیری
دخترک دلش لرزید ولی برگشت و گفت: میخوای تو این دو هفته چیکارر کنی بزار برم و دستشو با خشونت از دستش کشید نزاشت حرف بزنه ولی نامجون داد زد دادی زد که خودشم دلش سوخت
نامجون: نروووووو ازت خواهش میکنم درستش میکنم نرووو من بدون تو هیچم و با زانو افتاد زمین
فلش بک به الان
حال دلش خوب نبود همه چی رو تو رستوران گذاشته بود حتی ماشینش میخواست از خیابون رد بشه که ناگهان یه ماشین با سرعت بالا نزدیکش شد نتونست خودشو عقب بکشه و با ماشین برخورد کرد و
8روز بعد
سیلینا
روی سنگ قبرش نشسته بودم هر روز کارم گریه بود و نگاه کردن به هدیه هاش که داده بودن به من بارون داشت میبارید هوا سر بود و نامی من زیر این خاک خوابیده بود معدم داشت سوراخ میشد حالم خوش نبود دوباره سرفه کردم چند روزی بود خون بالا می اوردم حالم بدتر شده بود ضعیف تر شده بودم هر روز کارم شده بود گریه کاش نمیگفتم
خدایااااااااااااا نجاتم بدهههههههه
و هق هقم همه جارو گرفت
ناگهان احساس کردم نفسم قط شد بدنم منقبض شد سرم سنگین شد و با ضرب افتادم روی سنگ قبر ساعت شیش بود پس بالاخره وقت منم رسید به لبخند زدم فکر کردم نامجون داره میاد دنبالم با لبخند و خوشحالی داشت میدویدد و اسمم رو صدا میزد و بلند میگفت مال منی مال منن و اروم چشام بسته شد
سه سال بعد
حالا سه سال از رفتنشون میگذره هر دو کنار هم زیر خاک خوابیده بودن دیگه اعضا مثل قبل نشدن و هر روز ساعت 6اونجا بودن
غمگین شد معذرت بگین ببینم چطور شد خوب یا بد فقط فحشم ندین😁
۴.۷k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.