پارت ۱۳ ...
عشق ممنوعه...
جیمین :
دختر خاله؟ رل زدن ؟ علاقه؟ چه یهویی از یه شب خوابیدن باهام شروع شد حالا هم اومده میگه دختر خالتم و دوست دارم ! یکی از چیزایی که واقعا مطمئنم اینه که هیچ علاقه ای ندارم چون منو یاد اون دوران مسخره میندازه .
کوک : همینجوری اومدی میگی من بهت علاقه دارم ؟ جیمین خودش دوست پسر داره.
سوجی : چی ؟ دوست پسر ؟ جیمین ؟
تهیونگ: مشکلی هست؟!
سوجی : آخه کی ؟ اصلا ولش کن خب منم نیست بهم علاقه مند میشی .
کوک :
گفت بهم علاقه مند میشی و جیمین رو بغل کردو رفت ، از لحظه ای که سوجی رو دیدم حالم بده اگه جیمین رو آزمون بگیره چی ؟؟؟؟!
تهیونگ : جیمین .
جیمین : تهیونک من چیزی یادم نیست نه از اون نه کس دیگه ای من فقط یادمه ما ۴ نفر بودیم من ، تو و مامان و بابا . هیچی واقعا هیچی یادم نیست .
تهیونگ : فقط خواستم بگم بهش فکر نکن . اون یه تو علاقه نداره .
جیمین : منم ازش خوشم نمیاد .!
کوک : ایباباا از این فاز بیاین بیرون تا نرفتم دهنشو سرویس کنما .
ویمین : اوکی اوکی.
دو ماه بعد ، دانشگاه :
جیمین : خب فعلا من برم دیگه ...
تهکوک : شب دیر نیا .
جیمین : من بچتون نیستم !
تهکوک : باشه بابا بای!
جیمین : 👋🏻
رفتم سر کلاس تعدادمون زیاد نبود شاید ۱۵ یا ۱۶ نفر بودیم نشتم جلسه اول نیومدم استاد اسممو زد و شروع کرد درس دادن که یهو در کلاس کوبیده شد و باز شد . یه دختره با کله پخش زمین شد و سلام کرد و اومد نشست پیشم .
سوجی : طوری انتخاب واحد کردم که با جیمین بیوفتم تو یه کلاس خب وقت جلب توجهه .
با کله رفتم تو کلاس و وانمود کردم جیمین رو ندیدم و نشستم پیشش حواسش نبود الحق که به تهکوک وفاداره 🤦🏻♀️
جیمین: تو سالن بودم که همون دختره اومد کنارم و بغلم کرد هولش دادم اونور سوجی بود !
میدونم دانشگاهت با من یکیه ولی بیا به هم ماری نداشته باشیم و از هم دور باشیم .
سوجی : چرا عشقم؟
جیمین : به من نگو عشقم .
ازش رد شدم و رفتم سمت سالن اصلی که یهو گفت ...
سوجی : راستی اونشب با شوگا حال کردی ، نه؟
جیمین : شوگا؟ وایسا همون پسری رو میگفت که تو بار بود!
جیمین : منظور؟
سوجی : داداشمه
جیمین : چی؟
سوجی : داداشمه و ازت خوشش اومده به کسی نگو ولی مافیاعه .
جیمین : برو بابا
سوجی : باشه ولی میخواستم بهت بگم اگه جونکوک و تهیونک رو واقعا دوست داری نباید پیششون بمونی وگرنه از دستشون میدی
جیمین : حوصله ی چرتو پرت هاتو ندارم .
رفتم بیرون و بهش توجه نکردم ولی اگه راست گفته باشه چی !
شب :
کوک: جیمین !چته ؟ چرا تو خودتی؟
جیمین : چی ؟ من ؟ نه بابا تو خودم نیستم فقط خستم . شب بخیر .
تهیونگ : چش بود ! 😑
جیمین :
ساعت دور و بر ۴ بود ... وای خوابم نمیبره تصمیم گرفتم برم بیرون یه دوری بزنم شاید حالم بهتر بشه رفتم بیرون که یکی دستمو کشید و برد تو یه کوچه و...
جیمین :
دختر خاله؟ رل زدن ؟ علاقه؟ چه یهویی از یه شب خوابیدن باهام شروع شد حالا هم اومده میگه دختر خالتم و دوست دارم ! یکی از چیزایی که واقعا مطمئنم اینه که هیچ علاقه ای ندارم چون منو یاد اون دوران مسخره میندازه .
کوک : همینجوری اومدی میگی من بهت علاقه دارم ؟ جیمین خودش دوست پسر داره.
سوجی : چی ؟ دوست پسر ؟ جیمین ؟
تهیونگ: مشکلی هست؟!
سوجی : آخه کی ؟ اصلا ولش کن خب منم نیست بهم علاقه مند میشی .
کوک :
گفت بهم علاقه مند میشی و جیمین رو بغل کردو رفت ، از لحظه ای که سوجی رو دیدم حالم بده اگه جیمین رو آزمون بگیره چی ؟؟؟؟!
تهیونگ : جیمین .
جیمین : تهیونک من چیزی یادم نیست نه از اون نه کس دیگه ای من فقط یادمه ما ۴ نفر بودیم من ، تو و مامان و بابا . هیچی واقعا هیچی یادم نیست .
تهیونگ : فقط خواستم بگم بهش فکر نکن . اون یه تو علاقه نداره .
جیمین : منم ازش خوشم نمیاد .!
کوک : ایباباا از این فاز بیاین بیرون تا نرفتم دهنشو سرویس کنما .
ویمین : اوکی اوکی.
دو ماه بعد ، دانشگاه :
جیمین : خب فعلا من برم دیگه ...
تهکوک : شب دیر نیا .
جیمین : من بچتون نیستم !
تهکوک : باشه بابا بای!
جیمین : 👋🏻
رفتم سر کلاس تعدادمون زیاد نبود شاید ۱۵ یا ۱۶ نفر بودیم نشتم جلسه اول نیومدم استاد اسممو زد و شروع کرد درس دادن که یهو در کلاس کوبیده شد و باز شد . یه دختره با کله پخش زمین شد و سلام کرد و اومد نشست پیشم .
سوجی : طوری انتخاب واحد کردم که با جیمین بیوفتم تو یه کلاس خب وقت جلب توجهه .
با کله رفتم تو کلاس و وانمود کردم جیمین رو ندیدم و نشستم پیشش حواسش نبود الحق که به تهکوک وفاداره 🤦🏻♀️
جیمین: تو سالن بودم که همون دختره اومد کنارم و بغلم کرد هولش دادم اونور سوجی بود !
میدونم دانشگاهت با من یکیه ولی بیا به هم ماری نداشته باشیم و از هم دور باشیم .
سوجی : چرا عشقم؟
جیمین : به من نگو عشقم .
ازش رد شدم و رفتم سمت سالن اصلی که یهو گفت ...
سوجی : راستی اونشب با شوگا حال کردی ، نه؟
جیمین : شوگا؟ وایسا همون پسری رو میگفت که تو بار بود!
جیمین : منظور؟
سوجی : داداشمه
جیمین : چی؟
سوجی : داداشمه و ازت خوشش اومده به کسی نگو ولی مافیاعه .
جیمین : برو بابا
سوجی : باشه ولی میخواستم بهت بگم اگه جونکوک و تهیونک رو واقعا دوست داری نباید پیششون بمونی وگرنه از دستشون میدی
جیمین : حوصله ی چرتو پرت هاتو ندارم .
رفتم بیرون و بهش توجه نکردم ولی اگه راست گفته باشه چی !
شب :
کوک: جیمین !چته ؟ چرا تو خودتی؟
جیمین : چی ؟ من ؟ نه بابا تو خودم نیستم فقط خستم . شب بخیر .
تهیونگ : چش بود ! 😑
جیمین :
ساعت دور و بر ۴ بود ... وای خوابم نمیبره تصمیم گرفتم برم بیرون یه دوری بزنم شاید حالم بهتر بشه رفتم بیرون که یکی دستمو کشید و برد تو یه کوچه و...
۵.۴k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.