رمان ماهک پارت 32
#رمان_ماهک #پارت_32
با جواب دادن ایفون قیافه زن عمو جمع شد و با رفتار کاملا تصنعی ازشون دعوت کرد بیان داخل ایفونو قطع کرد و رو به عمو گفت داداشم اینا هستن منم بی هوا پرسیدم کدومشون که نگران برگشت نگام کرد و خودم تو هوا متوجه شدم که خونواده اون رامین عوضیه و احتمالا خودشم همراهشونه
سری تکون دادم و گفتم میرم لباسمو عوض کنم به سمت اتاقم رفتم لباس مناسبی پوشیدم و همزمان که به پایین پله ها رسیدم اونام وارد سالن شدن و به سمتشون رفتم و احوال پرسی کردم دایی خیلی گرم احوال پرسی کرد اما زنش یکم بعد از قضیه ی خواستگاری واسه رامین و جواب منفی من سرسنگین بود
رامین هم با دیدنم لبخند چندشی زد و بعد از احوال پرسی، خیلی یدفه ای و با پوزخندی گفت شوهرت چطوره نیستش انگار سری تکون دادم و گفتم خوبه ممنون و به همین اکتفا کردم و با لبخند بی جونی گفتم بفرمایین و خودمم به سمت زن عمو رفتم
بیشتر فامیلا به غیر عادی بودن ازدواج منو ارش بو برده بودن و شاید اگه تا قبلش هم نمیدونستن با گریه های مداوم من توی شب عروسیم میتونستن بفهمن،
تا عصر از کنار زن عمو تکون نمیخوردم درسته که ارش اونجا نبود اما من شدیدا میترسیدم و دست خودمم نبود استرسم تا حدود خیلی کمی قابل فهمیدن بود و انگار منتظر یه طوفان بودم
زن عمو چند باری ازم پرسید حالت خوبه که در همه مواقع فقط به لبخندی و اره ی ارومی اکتفا میکردم عصر همگی به حیاط رفتیم و عمو و دایی بساط کباب رو چیدن البته دایی که میگم منظورم داداش زن عمو هست و چون همه میگن دایی منم دیگه بهشون میگم دایی
کبابا اماده شد و چیدنش توی سفره ی خوشگل و با سلیقه زن عمو و همه کنار هم نشسته بودیم
رامین با یه حرکت یدفه ای سلفی ازمون گرفت و حتی از قبلشم اعلام نکرد و متاسفانه کاملا از روی منظور بود چون بعد از مدت طولانی اومد و فقط کنار من جای خالی بود
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
با جواب دادن ایفون قیافه زن عمو جمع شد و با رفتار کاملا تصنعی ازشون دعوت کرد بیان داخل ایفونو قطع کرد و رو به عمو گفت داداشم اینا هستن منم بی هوا پرسیدم کدومشون که نگران برگشت نگام کرد و خودم تو هوا متوجه شدم که خونواده اون رامین عوضیه و احتمالا خودشم همراهشونه
سری تکون دادم و گفتم میرم لباسمو عوض کنم به سمت اتاقم رفتم لباس مناسبی پوشیدم و همزمان که به پایین پله ها رسیدم اونام وارد سالن شدن و به سمتشون رفتم و احوال پرسی کردم دایی خیلی گرم احوال پرسی کرد اما زنش یکم بعد از قضیه ی خواستگاری واسه رامین و جواب منفی من سرسنگین بود
رامین هم با دیدنم لبخند چندشی زد و بعد از احوال پرسی، خیلی یدفه ای و با پوزخندی گفت شوهرت چطوره نیستش انگار سری تکون دادم و گفتم خوبه ممنون و به همین اکتفا کردم و با لبخند بی جونی گفتم بفرمایین و خودمم به سمت زن عمو رفتم
بیشتر فامیلا به غیر عادی بودن ازدواج منو ارش بو برده بودن و شاید اگه تا قبلش هم نمیدونستن با گریه های مداوم من توی شب عروسیم میتونستن بفهمن،
تا عصر از کنار زن عمو تکون نمیخوردم درسته که ارش اونجا نبود اما من شدیدا میترسیدم و دست خودمم نبود استرسم تا حدود خیلی کمی قابل فهمیدن بود و انگار منتظر یه طوفان بودم
زن عمو چند باری ازم پرسید حالت خوبه که در همه مواقع فقط به لبخندی و اره ی ارومی اکتفا میکردم عصر همگی به حیاط رفتیم و عمو و دایی بساط کباب رو چیدن البته دایی که میگم منظورم داداش زن عمو هست و چون همه میگن دایی منم دیگه بهشون میگم دایی
کبابا اماده شد و چیدنش توی سفره ی خوشگل و با سلیقه زن عمو و همه کنار هم نشسته بودیم
رامین با یه حرکت یدفه ای سلفی ازمون گرفت و حتی از قبلشم اعلام نکرد و متاسفانه کاملا از روی منظور بود چون بعد از مدت طولانی اومد و فقط کنار من جای خالی بود
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۳.۷k
۱۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.