رمان ماهک پارت 34
#رمان_ماهک #پارت_34
توی صندلی فرورفتم، میدونستم اینا شروعی برای یه دعوای بزرگه برا همین جوابی ندادم و اینبار بلند تر داد کشید
+لال هم که شدی
با صدایی که سعی میکردم لرزششو کنترل کنم گفتم
_ببخشید که معطلت کردم
چیزی نگفت و با سرعت وحشتناکی راه افتاد توی چراغ قرمز ایستاد و با خیره شدن پسر ماشین کناری بهم جعبه ی دستمال کاغذی رو بطور زشتی توی بغلم پرت کرد و گف
+پاک کن اون بی صاحابو شالتو هم درس کن
رفتاراش خیلی تحقیر امیز بود خیلی اما سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم چیزی نگفتم دستمالو روی لبام کشیدم و اما عملا تغییری نکرد چون من اصلا ارایشی نداشتم! شالمو هم جلو تر کشیدم و بیشتر از قبل چسبیدم به در ماشین
دیگه تا خونه چیزی نگفت و فقط با سرعت وحشتناکی ماشینو میروند در خونه که رسیدیم پیاده شدم و مستقیم به داخل اتاقم رفتم
لباسامو با لباس و شلوار سر همی عوض کردم که طرح روش پر از خرسای کوچولو بود چقدر من عاشق این لباسا بودم قبل از اینکه لامپ اتاقو خاموش کنم
بدون در زدن اومد داخل اتاق و گوشیشو پرت کرد توی بغلم گوشیو برداشتم و به صحفش نگاه کردم بله رامین خان عکسو واسش فرساده بود
گوشیو برگردوندم بهش پرتش کرد روی میز توالتم که صدای وحشتناکی ایجاد کرد چون خورد به قاب عکس سه تاییم با مامان بابا و اونم افتاد و شکست حتی میترسیدم به سمت قاب عکس برم فقط با نگاهی خیره بهش نگاه میکردم
که داد کشید
چرا نگفتی بااون بیشرف برنامه ریختی که بری اونجا
ناباور نگاش کردم و چیزی نیمتونسم بگم فقط دهنم باز و بسته میشد و حرفی ازش خارج نمیشد اینبار بلند تر داد کشید چیه لال شدی فک نمیکردی بفروشتت هه انقدر بدبختی که دیگه با همچین ادم رذلی برنامه میریزی برات متاسفم
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
توی صندلی فرورفتم، میدونستم اینا شروعی برای یه دعوای بزرگه برا همین جوابی ندادم و اینبار بلند تر داد کشید
+لال هم که شدی
با صدایی که سعی میکردم لرزششو کنترل کنم گفتم
_ببخشید که معطلت کردم
چیزی نگفت و با سرعت وحشتناکی راه افتاد توی چراغ قرمز ایستاد و با خیره شدن پسر ماشین کناری بهم جعبه ی دستمال کاغذی رو بطور زشتی توی بغلم پرت کرد و گف
+پاک کن اون بی صاحابو شالتو هم درس کن
رفتاراش خیلی تحقیر امیز بود خیلی اما سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم چیزی نگفتم دستمالو روی لبام کشیدم و اما عملا تغییری نکرد چون من اصلا ارایشی نداشتم! شالمو هم جلو تر کشیدم و بیشتر از قبل چسبیدم به در ماشین
دیگه تا خونه چیزی نگفت و فقط با سرعت وحشتناکی ماشینو میروند در خونه که رسیدیم پیاده شدم و مستقیم به داخل اتاقم رفتم
لباسامو با لباس و شلوار سر همی عوض کردم که طرح روش پر از خرسای کوچولو بود چقدر من عاشق این لباسا بودم قبل از اینکه لامپ اتاقو خاموش کنم
بدون در زدن اومد داخل اتاق و گوشیشو پرت کرد توی بغلم گوشیو برداشتم و به صحفش نگاه کردم بله رامین خان عکسو واسش فرساده بود
گوشیو برگردوندم بهش پرتش کرد روی میز توالتم که صدای وحشتناکی ایجاد کرد چون خورد به قاب عکس سه تاییم با مامان بابا و اونم افتاد و شکست حتی میترسیدم به سمت قاب عکس برم فقط با نگاهی خیره بهش نگاه میکردم
که داد کشید
چرا نگفتی بااون بیشرف برنامه ریختی که بری اونجا
ناباور نگاش کردم و چیزی نیمتونسم بگم فقط دهنم باز و بسته میشد و حرفی ازش خارج نمیشد اینبار بلند تر داد کشید چیه لال شدی فک نمیکردی بفروشتت هه انقدر بدبختی که دیگه با همچین ادم رذلی برنامه میریزی برات متاسفم
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۳.۱k
۱۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.