رمان ماهک پارت 30
#رمان_ماهک #پارت_30
دوباره پرسید
+تا حالا نشده که ازین بابت تحت فشار قرارت داده باشه؟
_ازم سوالایی نپرسید ک مجبور بشم بهتون دروغ بگم
ساکت شدم و بعد از چند ثانیه ای گفتم
_فقط یکدفعه که اونم به خودش اومد نمیدونم شایدم پشیمون شد اما به هرصورت اتفاقی نیفتاد
سری تکون داد و گفت همچی درست میشه عزیزدلم. سرمو به نشونه اره تکون دادم و ادامه داد درساتو خوب میخونی؟ اره ی بلند بالایی گفتم که سرمو بوسید و گفت بخاب گل قشنگم ک فردا صبح میخایم بریم یه پیاده روی توپ چشمامو بستم و به بهترین خواب زندگیم فرو رفتم
صبح زود با زن عمو رفتیم پیاده روی و با کلی شوخی و خنده ورزش میکردیم توی پارک هم رفتیم و هوا خیلی خوب بود
جالب اینجا بود که ساعت 6 صبح هم خواستگار پیدا میشههههههه از حق نگذریم پسرش هم خوشگل بود اما کم سن بود 22 سالش بود و ازون دسته پسرای ناز نازی بود ازین که با مامانش اومده بود ورزش کنه قشنگ میشد متوجه روحیه لطیفش شد
وقتی زن عمو گفت ازدواج کردم چشای جفتشون اندازه دوتا بشقاب شده بود و خیلی ناباور زنه گفت ایشالله خوشبخت بشی دخترم.
باهم رفتیم اش و نون تازه هم خریدیم و وقتی رسیدیم خونه عمو از خاب بیدار شده بود با دیدنمون سوتی زد و گفت
+به به دوتا بانوی ورزشکار من چه کردنننن شرمنده نکنین مارو
زن عمو عشوه ای اومد و گفت
_نزن این حرفارو اقامون
که باعث خنده ی هممون شد منم خوشال و شاد درست مثل پسر بچه ی 5 ساله ای که توی یه پارک بزرگ رهاش کردن به طرف اتاقم دویدم و سریع لباسامو عوض کردم و به سمت اشپز خونه میرفتم که صدای اروم زن عمو رو شنیدم ک با عمو صحبت میکرد
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
دوباره پرسید
+تا حالا نشده که ازین بابت تحت فشار قرارت داده باشه؟
_ازم سوالایی نپرسید ک مجبور بشم بهتون دروغ بگم
ساکت شدم و بعد از چند ثانیه ای گفتم
_فقط یکدفعه که اونم به خودش اومد نمیدونم شایدم پشیمون شد اما به هرصورت اتفاقی نیفتاد
سری تکون داد و گفت همچی درست میشه عزیزدلم. سرمو به نشونه اره تکون دادم و ادامه داد درساتو خوب میخونی؟ اره ی بلند بالایی گفتم که سرمو بوسید و گفت بخاب گل قشنگم ک فردا صبح میخایم بریم یه پیاده روی توپ چشمامو بستم و به بهترین خواب زندگیم فرو رفتم
صبح زود با زن عمو رفتیم پیاده روی و با کلی شوخی و خنده ورزش میکردیم توی پارک هم رفتیم و هوا خیلی خوب بود
جالب اینجا بود که ساعت 6 صبح هم خواستگار پیدا میشههههههه از حق نگذریم پسرش هم خوشگل بود اما کم سن بود 22 سالش بود و ازون دسته پسرای ناز نازی بود ازین که با مامانش اومده بود ورزش کنه قشنگ میشد متوجه روحیه لطیفش شد
وقتی زن عمو گفت ازدواج کردم چشای جفتشون اندازه دوتا بشقاب شده بود و خیلی ناباور زنه گفت ایشالله خوشبخت بشی دخترم.
باهم رفتیم اش و نون تازه هم خریدیم و وقتی رسیدیم خونه عمو از خاب بیدار شده بود با دیدنمون سوتی زد و گفت
+به به دوتا بانوی ورزشکار من چه کردنننن شرمنده نکنین مارو
زن عمو عشوه ای اومد و گفت
_نزن این حرفارو اقامون
که باعث خنده ی هممون شد منم خوشال و شاد درست مثل پسر بچه ی 5 ساله ای که توی یه پارک بزرگ رهاش کردن به طرف اتاقم دویدم و سریع لباسامو عوض کردم و به سمت اشپز خونه میرفتم که صدای اروم زن عمو رو شنیدم ک با عمو صحبت میکرد
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۳.۷k
۱۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.