PART

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗  

#PART_164🎀•

دلبر کوچولو
ناخودآگاه به این فکر کردم چقد این کلبه کوچیک مجهز بود.
دفعه اول که اومدیم متوجه نشدم ولی الان فهمیدم که خیلی کلبه لوکس و مجهزی بود.

همون لحظه ارسلان وارد آشپزخانه شد با دیدن سفره خوشگلی که چیده بودم ابرویی بالا انداخت و گفت:
_به به، دست شما دردنکنه.

لحنش فوق العاده مهربون بود طوری که اگه تو حالت عادی بود دلم براش ضعف می‌رفت ولی نه الان که هنوز دلم از حرف دیشب‌ش گرفته بود.

بدون اینکه توجه‌ای بهش کنم نشستم پشت میز و مشغول خوردن شدم.
انگار متوجه کم محلی‌ کردنم شد که روبروم نشست و با اخم گفت:
_چته تو؟ چرا لب و لوچتو واسم کج می‌کنی؟

بیشتر از این نتونستم طاقت بیارم و مثل بمب ترکیدم:
_هیچی خیلی هم عالیم من، دوران حمالی کردنم تو عمارت داره شروع میشه مگه میشه ناراحت باشم؟ بلاخره بهم خوش میگذره دیگه!

در تمام مدت ارسلان با ابروهای بالا پریده به جلز ولز کردنم نگاه می‌کرد.

_صداتو بیار پایین دختره سلیطه، مثل آدم حرف بزن ببینم دردت چیه؟ مگه قبلاً تو همون عمارت کار نمی‌کردی؟ مگه از دو هفته پیش تا الان چی تغییر کرده؟

دلم می‌خواست داد بزنم آره ارسلان خان خیلی چیزها تغییر کرده...
مثلا...مثلا احساس من به تو!

ولی همه این حرف‌ها تو یه نیشخند خلاصه شد و گفتم:
_راست میگی، چیزی تغییر نکرده!
دیدگاه ها (۳)

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

می دونین اووووولین قدم تو اصلاح ساختار های فاجعه مملکت چیه ؟...

ملت اومدن زیر این پست هجوم اوردن که هاااا هاااا هاااا چین شک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط