part20
part20
تارا-آرام بیا بریم یکم استراحت کن
ارام بریم
تارا-بردمش تو اتاقش
کمکش کردم مانتوش و دربیاره
نشوندمش روتخت
دورت بگردم من خودت زیاد ناراحت نکن
ارام-بیابغلم
بغلش کردم
دلم براش یذره شده بود
موهاشو بو کردم
دست خودم نبود اشکام جاری شد
ترا-عه عمهه
گریه نکن دیگه
یکم بخواب میخوای
ارام-صبرکن ببینم گردنت چیشده
تارا-ای خدااا علی تف توروحت
یعنی اینقد تابلو
ارام-اره چیکار کردی پرو
تارا-عمه اروم بابا میشنوه ابروم میره
ازشاهکارای علیه دیگه
ارام-خو بحالا من یکم میخوابم خیلی خستم
تارا-باش من برم چیز ینمیخوای؟
ارام-نه خوشگلم
تارا-اومدم بیرون
توحید-تنها اومدی؟!
تارا-نه باعلی اون رفت هتل
توحید-عه میگفتی بیاد خونه دیگه
تارا-دیگه گفت میره هتل
-----------------------------------------------------------------------------------------------
فرداصبح:
تارا-رفتیم بهشت زهرا برای تتشعیع جنازه
ارام خیلی حالش بد
دلم براش میسوخت
بد ازاون رفتیم رستوران
بدشم که رفتیم خونه
رویا-تارا مادر
جواب ازمایش عمت امادس برید اون و باعلی بگیرید بیایید
تارا-اوکی
باعلی رفتیم ازمایشگاه
من برم ازمایش و بگیریم بیام
علی-اوکی منتظرم
تارا-رفتم تو جواب و گرفتم
درسته رشتم داروسازی بود
ولی یچیزایی سردرمیاوردم
یه نگاهی بهش انداختم
آرام سرطان بدخیم مغز استخوان داشت
نمیدونم چجوری خودم رسوندم به ماشین
نشستم توصندلی
علی- چیشد گرفتی
تارا-نتونستم جلو اشکام وبگیرم
علی مثبته اون سرطان بدخیم مغز استخوان داره
علی اگه یچیش بشه چی
علی-بغلش کردم
دورت بگردم خودت وناراح نکن خوب درست میشه
خوب میشه قرار نی سهیچ اتفاق بدی بیوفته
هرچیم بشه من باهام ازهیچی نترس
بوسه ای روی موهاش کاشتم
تارا-اگه خوب نشه چی
علی-چرا خوب نشه اخه؟
میشه باید بشه
الکی خودت و نارحت نکن
دستام وقاب صورتش کردم
اشکاش و پاک کردم
گریه نکن من طاقت دیدن اشکات وندارم
تاار-رفتیم خونه
جواب به مامان وبابا گفتم
هردو حالشو گرفته شد
قرارا شد ساعت6 برم جواب ازمایش و به دکترش نشون بدم
دکترش دوست خودش بود
اونقد حالم گرفته بود که نفهمید کی ساعت 6شد
باز باعلی رفیم سمت مطب
دکتر هم همون تشخیص وداد که من خونده بودم
تنها راه درمانشم
پیوند مغز استخوان بود
این پیوندم باید کسی که DNAشبیه آرام بودانجام میداد
قرار شد
دکتر تمام ازمایشای بابام و من و مامانبزرگ و عموم رو چک کنه
وببینه کی میتونه بهش احدا کنه
____________________________________________________________
دو روز بعد:
تار-دو روز از روزی که
فهمیدیم آرام وضعیتش وخیمه میگذره
تنها کسی که میتونه بهش اهدا کنه منم
من هیچ حرفی ندارم ازخدامه
هرکاری میکنم فقط اون خوب شه
ولی بابام این و دوست ندار
هرکاری میکنه که من اهدا نکنم
حقم داره تک دخترشم
ولی مهم منم که راضیم بحث بحث جون
ینفر نمیشه همینقد راحت ازش گذشت
باعلی رفته بودیم لب اسحل قدم بزنیم
علی
علی-جانم
تارا-اگه تو بجای یمن بودی چیکارمیکردی
علی-خوبب نمیدونم
حرف دلم و گوش میدادم
مهمم نبود چقد جلوم مانع هست
من عملیش میکردم
تارا-تومشکلی با اهدای من نداری؟
علی-دستم انداختم دور گردنش و نزدیک کردم به خودم
این طبیعیه که مندوس ندارم یه موازسرت کم شه
ولی اگه من جلوت وبگیرم
توتا اخرعمر عذاب وجدان داشته میشی
تارا اینو بدون تو هرتصمیمی بگیر من پشتتم حتی اگه هیچکسم نباشه
حتی اگه بدونم اون کاراشتباس
تارا-خودم گم کردم تو بغلش
ازاینکه اینقد
محکم پشم بود احسا سارامش میکردم
میگم علی
حالا که بابا نمیزاره من اهدا کنم
ارام احتمال زنده بودنش خیلی کم میشه
میدونی ارامهمیشه دوست داشت قبل مرگش....
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
تارا-آرام بیا بریم یکم استراحت کن
ارام بریم
تارا-بردمش تو اتاقش
کمکش کردم مانتوش و دربیاره
نشوندمش روتخت
دورت بگردم من خودت زیاد ناراحت نکن
ارام-بیابغلم
بغلش کردم
دلم براش یذره شده بود
موهاشو بو کردم
دست خودم نبود اشکام جاری شد
ترا-عه عمهه
گریه نکن دیگه
یکم بخواب میخوای
ارام-صبرکن ببینم گردنت چیشده
تارا-ای خدااا علی تف توروحت
یعنی اینقد تابلو
ارام-اره چیکار کردی پرو
تارا-عمه اروم بابا میشنوه ابروم میره
ازشاهکارای علیه دیگه
ارام-خو بحالا من یکم میخوابم خیلی خستم
تارا-باش من برم چیز ینمیخوای؟
ارام-نه خوشگلم
تارا-اومدم بیرون
توحید-تنها اومدی؟!
تارا-نه باعلی اون رفت هتل
توحید-عه میگفتی بیاد خونه دیگه
تارا-دیگه گفت میره هتل
-----------------------------------------------------------------------------------------------
فرداصبح:
تارا-رفتیم بهشت زهرا برای تتشعیع جنازه
ارام خیلی حالش بد
دلم براش میسوخت
بد ازاون رفتیم رستوران
بدشم که رفتیم خونه
رویا-تارا مادر
جواب ازمایش عمت امادس برید اون و باعلی بگیرید بیایید
تارا-اوکی
باعلی رفتیم ازمایشگاه
من برم ازمایش و بگیریم بیام
علی-اوکی منتظرم
تارا-رفتم تو جواب و گرفتم
درسته رشتم داروسازی بود
ولی یچیزایی سردرمیاوردم
یه نگاهی بهش انداختم
آرام سرطان بدخیم مغز استخوان داشت
نمیدونم چجوری خودم رسوندم به ماشین
نشستم توصندلی
علی- چیشد گرفتی
تارا-نتونستم جلو اشکام وبگیرم
علی مثبته اون سرطان بدخیم مغز استخوان داره
علی اگه یچیش بشه چی
علی-بغلش کردم
دورت بگردم خودت وناراح نکن خوب درست میشه
خوب میشه قرار نی سهیچ اتفاق بدی بیوفته
هرچیم بشه من باهام ازهیچی نترس
بوسه ای روی موهاش کاشتم
تارا-اگه خوب نشه چی
علی-چرا خوب نشه اخه؟
میشه باید بشه
الکی خودت و نارحت نکن
دستام وقاب صورتش کردم
اشکاش و پاک کردم
گریه نکن من طاقت دیدن اشکات وندارم
تاار-رفتیم خونه
جواب به مامان وبابا گفتم
هردو حالشو گرفته شد
قرارا شد ساعت6 برم جواب ازمایش و به دکترش نشون بدم
دکترش دوست خودش بود
اونقد حالم گرفته بود که نفهمید کی ساعت 6شد
باز باعلی رفیم سمت مطب
دکتر هم همون تشخیص وداد که من خونده بودم
تنها راه درمانشم
پیوند مغز استخوان بود
این پیوندم باید کسی که DNAشبیه آرام بودانجام میداد
قرار شد
دکتر تمام ازمایشای بابام و من و مامانبزرگ و عموم رو چک کنه
وببینه کی میتونه بهش احدا کنه
____________________________________________________________
دو روز بعد:
تار-دو روز از روزی که
فهمیدیم آرام وضعیتش وخیمه میگذره
تنها کسی که میتونه بهش اهدا کنه منم
من هیچ حرفی ندارم ازخدامه
هرکاری میکنم فقط اون خوب شه
ولی بابام این و دوست ندار
هرکاری میکنه که من اهدا نکنم
حقم داره تک دخترشم
ولی مهم منم که راضیم بحث بحث جون
ینفر نمیشه همینقد راحت ازش گذشت
باعلی رفته بودیم لب اسحل قدم بزنیم
علی
علی-جانم
تارا-اگه تو بجای یمن بودی چیکارمیکردی
علی-خوبب نمیدونم
حرف دلم و گوش میدادم
مهمم نبود چقد جلوم مانع هست
من عملیش میکردم
تارا-تومشکلی با اهدای من نداری؟
علی-دستم انداختم دور گردنش و نزدیک کردم به خودم
این طبیعیه که مندوس ندارم یه موازسرت کم شه
ولی اگه من جلوت وبگیرم
توتا اخرعمر عذاب وجدان داشته میشی
تارا اینو بدون تو هرتصمیمی بگیر من پشتتم حتی اگه هیچکسم نباشه
حتی اگه بدونم اون کاراشتباس
تارا-خودم گم کردم تو بغلش
ازاینکه اینقد
محکم پشم بود احسا سارامش میکردم
میگم علی
حالا که بابا نمیزاره من اهدا کنم
ارام احتمال زنده بودنش خیلی کم میشه
میدونی ارامهمیشه دوست داشت قبل مرگش....
#علی_یاسینی#زخم_بازمن#رمان
۳.۵k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.