ویو لینا

ویو لینا...
(پرش زمانی به صبح – ساعت ۹:۳۰)
خورشید از پشت پرده‌ها آروم می‌تابید تو سالن. همه برادرها دور میز صبحونه جمع شده بودن، اما هیچ‌کس زیاد اشتها نداشت. جین پنکیک درست کرده بود، ولی بیشترشون دست‌نخورده مونده بود. یونگی یهو قاشقش رو گذاشت پایین و به همه نگاه کرد.
یونگی (با صدای آروم اما جدی): "بچه‌ها... باید یه چیزی بگم. می‌تونید یه لحظه گوش بدید؟"
نامجون (اخم کرد، لیوان قهوه‌ش رو گذاشت پایین): "چی شده یونگی؟ رنگت پریده. بگو ببینیم."
جین (نگران شد): "مگه چیزی شده؟ لینا خوبه؟"
یونگی (نفس عمیق کشید): "دیشب... رفتم اتاق لینا سر بزنم ببینم خوابه یا نه. دیدم تختش خالیه. دلم شور افتاد، حدس زدم شاید رفته سر خاک مامان و بابا. رفتم اونجا... و درست حدس زده بودم."
جیهوپ (چشماش گشاد شد): "تنهایی؟ این وقت شب؟ چرا بهمون نگفت؟"
جونگ‌کوک (مش anxious): "چیکار می‌کرد اونجا؟"
یونگی (سرش رو پایین انداخت): "گریه می‌کرد... خیلی شدید. تا توانسته بود گریه کرده بود. وقتی بغلش کردم. گفت خیلی خسته‌ست... گفت به مامان و بابا خیلی وابسته بود، حتی وقتی سفر می‌رفتیم بی‌قراری می‌کرد. حالا می‌گه بدون اونا نمی‌تونه زندگی کنه. احساس می‌کنه دیگه هیچ امیدی نداره."
تهیونگ (رنگش پرید، صداش لرزید): "وای... لینا هنوز فقط چهارده سالشه. اگه همینجوری پیش بره... ممکنه افسردگی شدید بگیره. ما نمی‌تونیم بذاریم این اتفاق بیفته."
جیمین (دستش رو مشت کرد): "ما که قول دادیم قوی باشیم براش... اما اون تنهایی داره می‌جنگه."
نامجون (محکم): "از امروز بیشتر مراقبش می‌باشیم. هیچ‌کس تنهاش نمی‌ذاره. شب‌ها یکی‌مون همیشه پیششه، روزها هم—"
یهو از طبقه بالا، از اتاق من، یه جیغ بلند و ترسیده اومد. همه خشکمون زد.
جونگ‌کوک (پرید از جاش): "این صدای لینا بود!"
تهیونگ (دوید سمت پله‌ها): "بدویید بالا! سریع!"
جین (با نگرانی): "لینا! چی شده عزیزم؟"
همه مثل برق دویدیم بالا و در اتاقم رو باز کردیم. من روی تخت نشسته بودم، زانوهام رو بغل کرده بودم و گریه می‌کردم، بدنم می‌لرزید.
یونگی (اولین نفر رسید، دوید سمت تخت و بغلم کرد): "لینا... لینا جونم خوبی؟ چی شد؟ چرا جیغ زدی؟"
لینا (با صدای لرزان و پر از اشک): "خواب... خواب بد دیدم... خیلی بد بود... دیدم همه‌تون منو ترک کردید... رفتید و دیگه برنگشتید... تنهام گذاشتید... مثل مامان و بابا... هق هق..."
جین (سریع نشست کنارم، دستم رو گرفت): "عزیز دلم... این فقط خواب بود. ما اینجاییم، ببین."
جیمین (از اون طرف تخت بغلم کرد): "لینا، ما هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنیم. تو همه چیز مایی."
تهیونگ (سرش رو نوازش کرد): "خواب بد بود عزیزم، اما واقعی نیست. ما هفت تا برادریم، همیشه کنارتم."
جونگ‌کوک (با بغض، اما سعی کرد بخنده): "مگه می‌شه ما بدون پرنسس کوچولو زنده بمونیم؟ تو که دلیل خنده‌هامونی!"
جیهوپ (لبخند گرم زد): "ما قول دادیم لینا... یادته؟ هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذاریم."
نامجون (نشست روبه‌روم، دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و مستقیم تو چشمام نگاه کرد): "لینا، گوش کن. ما خانواده‌تیم. نه فقط برادر، پدر و مادرت هم هستیم حالا. هیچ‌وقت، هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنیم. قول می‌دیم."
لینا (هنوز گریه می‌کردم، اما آروم‌تر): "قول می‌دید؟ واقعاً؟ که همیشه بمونید؟ که نرید؟"
یونگی (محکم‌تر بغلم کرد): "قول می‌دیم لینا. از جونمونم بیشتر. تو بدون ما نمی‌تونی، ما هم بدون تو نمی‌تونیم. تو قلب مایی."
جین: "حالا بیا پایین صبحونه بخوریم، همه با هم. امروز هیچ‌ ک تنها نیست
دیدگاه ها (۱۵)

ویو لیناچند روز بعد از اون شب گذشته بود حالم بهتر شده بود و...

اون شب، تا خیلی دیروقت بیدار بودیم. فیلم کمدی تموم شد و همه ...

یه شب... دیگه طاقت نیاوردم. آروم بلند شدم، یه هودی گشاد پوشی...

ادامش تو پارت قبلی جا نشد بیا اینجا❤️‍🩹. صبر کن، به خاله بگم...

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

پارت۴ نامی. آره چه خواهشی؟هیچی....... بیخیالنامی. بگو ببینم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط