یه شب دیگه طاقت نیاوردم آروم بلند شدم یه هودی گشاد پ
یه شب... دیگه طاقت نیاوردم. آروم بلند شدم، یه هودی گشاد پوشیدم، کفشام رو پام کردم و بدون اینکه کسی بفهمه، از خونه زدم بیرون. مستقیم رفتم قبرستون. شب خلوت بود، فقط صدای باد و جیرجیرکها. جلوی قبر مامان و بابا زانو زدم، دستم رو گذاشتم روی سنگ سرد و تا توانستم گریه کردم. اشکهام روی زمین میریخت و هیچکس نبود که ببینه.
یهو احساس کردم دو تا دست گرم از پشت دور شونهم حلقه شد و منو محکم بغل کرد. قلبم یه لحظه ایستاد، اما بوی آشناش رو شناختم. یونگی بود.
لینا (با صدای لرزان و پر از اشک، بدون اینکه برگردم): "یونگی اوپا... تو... تو اینجا چیکار میکنی؟"
یونگی (صدا آروم و پر از نگرانی، سرش رو گذاشت روی شونهم): "اومدم اتاقت سر بزنم ببینم خوابی یا نه. دیدم تختت خالیه، دلم شور افتاد. حدس زدم شاید اینجا باشی... همیشه وقتی دلت میگرفت، میاومدی پیش مامان و بابا حرف بزنی."
لینا (سریع اشکهامو با آستین پاک کردم و سعی کردم صدام عادی باشه): "نه... چیزی نیست. فقط... یه کم هوا خوردم. سرم درد میکرد."
یونگی (منو آروم چرخوند سمت خودش، با دستاش اشکهای باقیمونده رو پاک کرد و مستقیم تو چشمام نگاه کرد): "لینا... من برادرتم. تو رو بهتر از هر کسی میشناسم. این اشکا از درد سر نیست. گریه کردی، مگه نه؟ بگو حالت خوبه؟ واقعاً؟"
لینا (دیگه نتونستم نگه دارم، بغضم شکست و زدم زیر گریه): "نه... نه خوب نیستم اوپا... اصلاً خوب نیستم! خیلی خستهم... خیلی... هق هق... دلم براشون تنگ شده، نمیتونی تصور کنی چقدر. هر لحظه یادشون میافتم... خندههاشون، بغلشون، حتی دعواهاشون با من... همه چیز رو دلم میخواد. من بهشون وابسته بودم، یادته؟ وقتی سفر میرفتید، حتی دو روز نمیتونستم صبر کنم تا برگردید. شبها گریه میکردم تا زنگ بزنید. حالا... حالا میدونم دیگه هیچوقت نمیبینمشون. هیچوقت صداشونو نمیشنوم. بدون مامان و بابا... من نمیتونم زندگی کنم اوپا... نمیتونم... هق هق..."
یونگی (محکمتر بغلم کرد، دستش رو پشت سرم گذاشت و آروم نوازش کرد): "ششش... آروم عزیزم... آروم... درکت میکنم لینا. کاملاً درکت میکنم. اونا مامان و بابای منم بودن. منم هر شب خوابشونو میبینم. منم دلم براشون تنگه. اما میدونی؟ اگه الان از اون بالا ما رو ببینن که اینجوری داریم خودمونو نابود میکنیم، خیلی ناراحت میشن. مامان همیشه میگفت 'لینای من قویترین دختر دنیاست'. بابا میگفت 'فرشتهمون هیچوقت تسلیم نمیشه'. یادته؟ حتی وقتی خودشون بودن، بهمون یاد دادن که چه باشن چه نباشن، باید قوی باشیم. باید به زندگیمون ادامه بدیم."
لینا (هنوز گریه میکردم، اما آرومتر): "یادمه... یادمه اوپا... اما سخته... خیلی سخته."
یونگی (منو یه کم دور کرد، دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و مستقیم تو چشمام نگاه کرد): "میدونم سخته. اما تو میتونی. تو قویای لینا. نه فقط سعی کن... بخواه قوی باشی. هر چیزی که بخوای، میتونی انجام بدی. به مامان و بابا قول بده. قول بده که زندگی میکنی، میخندی، بزرگ میشی... برای اونا."
لینا (چند لحظه ساکت موندم، بعد نفس عمیق کشیدم و سرمو تکون دادم): "باشه... میخوام قوی باشم. برای مامان... برای بابا... برای شما. قول میدم اوپا."
یونگی (لبخند غمگین اما واقعی زد، پیشونیم رو بوسید): "دختر خوب من... اینی که مامان و بابا عاشقش بودن. حالا بیا بریم خونه. اینجا خیلی سرده، نمیخوام مریض شی."
لینا (دستش رو گرفتم و بلند شدم): "آره... بریم خونه. واقعاً سرده."
یونگی (دستش رو دور شونهم انداخت و با هم راه افتادیم): "از فردا، هر وقت دلت گرفت، به من بگو. تنهایی نیا اینجا. با هم میایم، حرف میزنیم. باشه؟"
لینا (سرش رو گذاشتم روی شونهش): "باشه اوپا... مرسی که اومدی دنبالم."
یونگی: "همیشه میام لینا. همیشه."
ا
یهو احساس کردم دو تا دست گرم از پشت دور شونهم حلقه شد و منو محکم بغل کرد. قلبم یه لحظه ایستاد، اما بوی آشناش رو شناختم. یونگی بود.
لینا (با صدای لرزان و پر از اشک، بدون اینکه برگردم): "یونگی اوپا... تو... تو اینجا چیکار میکنی؟"
یونگی (صدا آروم و پر از نگرانی، سرش رو گذاشت روی شونهم): "اومدم اتاقت سر بزنم ببینم خوابی یا نه. دیدم تختت خالیه، دلم شور افتاد. حدس زدم شاید اینجا باشی... همیشه وقتی دلت میگرفت، میاومدی پیش مامان و بابا حرف بزنی."
لینا (سریع اشکهامو با آستین پاک کردم و سعی کردم صدام عادی باشه): "نه... چیزی نیست. فقط... یه کم هوا خوردم. سرم درد میکرد."
یونگی (منو آروم چرخوند سمت خودش، با دستاش اشکهای باقیمونده رو پاک کرد و مستقیم تو چشمام نگاه کرد): "لینا... من برادرتم. تو رو بهتر از هر کسی میشناسم. این اشکا از درد سر نیست. گریه کردی، مگه نه؟ بگو حالت خوبه؟ واقعاً؟"
لینا (دیگه نتونستم نگه دارم، بغضم شکست و زدم زیر گریه): "نه... نه خوب نیستم اوپا... اصلاً خوب نیستم! خیلی خستهم... خیلی... هق هق... دلم براشون تنگ شده، نمیتونی تصور کنی چقدر. هر لحظه یادشون میافتم... خندههاشون، بغلشون، حتی دعواهاشون با من... همه چیز رو دلم میخواد. من بهشون وابسته بودم، یادته؟ وقتی سفر میرفتید، حتی دو روز نمیتونستم صبر کنم تا برگردید. شبها گریه میکردم تا زنگ بزنید. حالا... حالا میدونم دیگه هیچوقت نمیبینمشون. هیچوقت صداشونو نمیشنوم. بدون مامان و بابا... من نمیتونم زندگی کنم اوپا... نمیتونم... هق هق..."
یونگی (محکمتر بغلم کرد، دستش رو پشت سرم گذاشت و آروم نوازش کرد): "ششش... آروم عزیزم... آروم... درکت میکنم لینا. کاملاً درکت میکنم. اونا مامان و بابای منم بودن. منم هر شب خوابشونو میبینم. منم دلم براشون تنگه. اما میدونی؟ اگه الان از اون بالا ما رو ببینن که اینجوری داریم خودمونو نابود میکنیم، خیلی ناراحت میشن. مامان همیشه میگفت 'لینای من قویترین دختر دنیاست'. بابا میگفت 'فرشتهمون هیچوقت تسلیم نمیشه'. یادته؟ حتی وقتی خودشون بودن، بهمون یاد دادن که چه باشن چه نباشن، باید قوی باشیم. باید به زندگیمون ادامه بدیم."
لینا (هنوز گریه میکردم، اما آرومتر): "یادمه... یادمه اوپا... اما سخته... خیلی سخته."
یونگی (منو یه کم دور کرد، دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و مستقیم تو چشمام نگاه کرد): "میدونم سخته. اما تو میتونی. تو قویای لینا. نه فقط سعی کن... بخواه قوی باشی. هر چیزی که بخوای، میتونی انجام بدی. به مامان و بابا قول بده. قول بده که زندگی میکنی، میخندی، بزرگ میشی... برای اونا."
لینا (چند لحظه ساکت موندم، بعد نفس عمیق کشیدم و سرمو تکون دادم): "باشه... میخوام قوی باشم. برای مامان... برای بابا... برای شما. قول میدم اوپا."
یونگی (لبخند غمگین اما واقعی زد، پیشونیم رو بوسید): "دختر خوب من... اینی که مامان و بابا عاشقش بودن. حالا بیا بریم خونه. اینجا خیلی سرده، نمیخوام مریض شی."
لینا (دستش رو گرفتم و بلند شدم): "آره... بریم خونه. واقعاً سرده."
یونگی (دستش رو دور شونهم انداخت و با هم راه افتادیم): "از فردا، هر وقت دلت گرفت، به من بگو. تنهایی نیا اینجا. با هم میایم، حرف میزنیم. باشه؟"
لینا (سرش رو گذاشتم روی شونهش): "باشه اوپا... مرسی که اومدی دنبالم."
یونگی: "همیشه میام لینا. همیشه."
ا
- ۵.۲k
- ۱۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط