پارت:30
پارت:30
برده ارباب زاده ...
" هر وقت گفتم بیا داخل "
سوبین هم کمی دور تر از پسر ایستاد و سرش را به معنی تایید تکون داد ..
پسر چند تقه به در زد و وارد اتاق شد ...
پسر به صندلی که رییسش مایکل روش نشسته بود نگاه کرد و گفت
" رییس یکی آمده کارتون داره بهش اجازه بدم بیاد داخل؟"
پیر مردی که مایکل نام داشت دستی توی ته ریشش کشید و به در نگاه کرد بعد هم به پسر..
" اره بهش بگو بیاد "
" چشم"
پسر به سمت در حرکت کرد در را باز کرد و به سوبین نگاه کرد سوبین هم با حالت سوالی به پسر نگاه کرد از نگاهش معلوم بود که چقدر منتظره ..
" بیا داخل "
سوبین به سمت در حرکت کرد و وارد اتاق شد سوبین با چشم دنبال مایکل گشت بلاخره اون رو دید که روی صندلی نشسته بود ...
" سلام آقای مایکل من چوی سوبینم رییسم آقای چوی منو فرستاده بهتون چند تا پاکت بدم "
مایکل نگاهش را از کامپیوتر جلویش گرفت و بالا را نگاه کرد قیافه سوبین برایش کمی آشنا بود سرش را تکون داد و گفت ...
" بله متوجه هستم بهم خبر دادن "
سوبین با چند قدم جلو رفت و دو تا پاکت را از جیبش در آورد و گذاشت جلوی آقای مایکل بعد هم گفت
" خوب من دیگه کاری اینجا ندارم آقای مایکل فعلا "
مایکل سری تکون داد و گفت ...
" اوکی "
سوبین به سمت در برگشت و با گام های بلند به سمت در رفت دستگیره در را فشار داد از اتاق بیرون رفت ...
" عجب پیر مرد رو مخی اهه"
همان طور که به سمت آسانسور میرفت با خودش کلنجار میرفت و زیر لب به مایکل ناسزا میگفت که چرا انقدر باهاش سرد بر خورد کرده ...
از شرکت رفت بیرون و به سمت جای که ماشین رو پارک کرده بود حرکت کرد هنوز هم با اخم به دور ورش نگاه میکرد ..
یونجون از توی شیشه ماشین سوبین رو دید که با اخم داشت به سمت ماشین حرکت میکرد لبخندی از جدی بودن سوبین زد ...
سوبین به ماشین رسید در رو باز کرد و توی ماشین نشست یونجون به سوبین نگاه کرد سوبین حتا نیم نگاهی هم به یونجون نکرد یونجون با پوزخند گفت ...
" چته چوی سوبین "
سوبین در حالی که داشت کمربندش رو میبست با کمی داد گفت ...
" خفه شو یونجون که حوصلتو ندارم "
یونجون با حالت پوکر فیس به سوبین نگاه کرد سوبین عادت داشت هر وقت عصبی بود میومد و سر یکی دیگه غر میزد و تنها کسی که بیشتر غر های سوبین رو تحمل کرده یونجون بود
" دوباره کی اعصابتو خورد کرده ؟"
ادامه دارد ....
برده ارباب زاده ...
" هر وقت گفتم بیا داخل "
سوبین هم کمی دور تر از پسر ایستاد و سرش را به معنی تایید تکون داد ..
پسر چند تقه به در زد و وارد اتاق شد ...
پسر به صندلی که رییسش مایکل روش نشسته بود نگاه کرد و گفت
" رییس یکی آمده کارتون داره بهش اجازه بدم بیاد داخل؟"
پیر مردی که مایکل نام داشت دستی توی ته ریشش کشید و به در نگاه کرد بعد هم به پسر..
" اره بهش بگو بیاد "
" چشم"
پسر به سمت در حرکت کرد در را باز کرد و به سوبین نگاه کرد سوبین هم با حالت سوالی به پسر نگاه کرد از نگاهش معلوم بود که چقدر منتظره ..
" بیا داخل "
سوبین به سمت در حرکت کرد و وارد اتاق شد سوبین با چشم دنبال مایکل گشت بلاخره اون رو دید که روی صندلی نشسته بود ...
" سلام آقای مایکل من چوی سوبینم رییسم آقای چوی منو فرستاده بهتون چند تا پاکت بدم "
مایکل نگاهش را از کامپیوتر جلویش گرفت و بالا را نگاه کرد قیافه سوبین برایش کمی آشنا بود سرش را تکون داد و گفت ...
" بله متوجه هستم بهم خبر دادن "
سوبین با چند قدم جلو رفت و دو تا پاکت را از جیبش در آورد و گذاشت جلوی آقای مایکل بعد هم گفت
" خوب من دیگه کاری اینجا ندارم آقای مایکل فعلا "
مایکل سری تکون داد و گفت ...
" اوکی "
سوبین به سمت در برگشت و با گام های بلند به سمت در رفت دستگیره در را فشار داد از اتاق بیرون رفت ...
" عجب پیر مرد رو مخی اهه"
همان طور که به سمت آسانسور میرفت با خودش کلنجار میرفت و زیر لب به مایکل ناسزا میگفت که چرا انقدر باهاش سرد بر خورد کرده ...
از شرکت رفت بیرون و به سمت جای که ماشین رو پارک کرده بود حرکت کرد هنوز هم با اخم به دور ورش نگاه میکرد ..
یونجون از توی شیشه ماشین سوبین رو دید که با اخم داشت به سمت ماشین حرکت میکرد لبخندی از جدی بودن سوبین زد ...
سوبین به ماشین رسید در رو باز کرد و توی ماشین نشست یونجون به سوبین نگاه کرد سوبین حتا نیم نگاهی هم به یونجون نکرد یونجون با پوزخند گفت ...
" چته چوی سوبین "
سوبین در حالی که داشت کمربندش رو میبست با کمی داد گفت ...
" خفه شو یونجون که حوصلتو ندارم "
یونجون با حالت پوکر فیس به سوبین نگاه کرد سوبین عادت داشت هر وقت عصبی بود میومد و سر یکی دیگه غر میزد و تنها کسی که بیشتر غر های سوبین رو تحمل کرده یونجون بود
" دوباره کی اعصابتو خورد کرده ؟"
ادامه دارد ....
۱۵۵
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.