پارت:31
پارت:31
برده ارباب زاده ...
" دوباره کی اعصابتو خورد کرده ؟"
سوبین جوابی به یونجون نداد و یونجون هم دیگه سوالی نپرسید اون هر دو خوب اخلاق هم دیگه رو می شناختن و میدونستن که دره موقعس چه چیزی بگن و چه چیزی رو نگن سوبین ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ بیرون برد ...
چند دقیقه میشود که ماشین در حال حرکت بود سوبین هم اعصابش کمی آرام شده بود
" اون مرتیکه مایکل اعصابم رو بهم ریخت "
یونجون با حرف یعدفه ای که بعد از چند دقیقه سوبین زد با تعجب بهش نگاه کرد و منظورش رو فهمید تازه داشت جواب سوالی که چند دقیقه پیش یونجون ازش پرسیده بود و سوبین جواب نداده بود رو جواب می داد ...
یونجون پرسید ...
" مگه چیکار کرده؟!"
سوبین کلافه اوففف گفت و به یونجون نگاه کرد ...
" خیلی رو مخ بود اصلا درست جواب نمیداد بهش سلام کردم حتا نگفت خوش آمدی! "
یونجون تک خندای کرد سوبین با تعجب گفت ..
" الان این کجاش خنده دار بود؟"
یونجون بیشتر خندید و گفت ...
" تو فقط به خاطری که بهت سلام نکرده و باهات سرد رفتار کرده آنقدر عصبی شدی؟! من بودم به تخ*مم هم نبود "
سوبین با حرص به یونجون نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به جاده داد ...
" فاک بهت یونجون من چطور تونستم تو رو تحمل کنم تو که بدتر از این مرتیکه بودی "
یونجون سر تایید تکون داد. و گفت ..
" من عادت نداشتم به کسی سلام کنم یا احوال پرسی پس چه توقعی از من داشتی تا فهمیدم بادیگارد جدید منی میومدم بغلت میکردم؟!"
سوبین حالت عصبی گفت ...
" لاقل میتونستی درست رفتار کنی باهام آدم فاکی هنوز که یادم میاد حرص میخورم سرش ...."
یونجون دوباره زد زیر خنده و گفت ...
" من مافیام فکر میکنی من با کسی درست رفتار میکنم بجز تو؟ معلومه که نه خوب اون موقع تازه دید بودمت حتا دلم نمی خواست ریختت رو ببینم ولی حالا وضعیت تغییر کرده تو بهترین دوست منی ! "
سوبین با حرص گفت ...
" هااا ممنون که منو به عنوان دوستت قبول داری مرتیکه فاکی "
یونجون دوباره زد زیر خنده و گفت ...
" حالا چرا آنقدر عصبی هستی این موضوع برای دو سال پیشه که باهم آشنا شدیم "
-شب ساعت 12:33 -
پسر از اتاقش آمد بیرون و به سمت پله ها حرکت کرد ..
یونجون حوصلش سر رفته بود و خوابش هم نمی یومد و تنها گزینش سوبین بود خوب میدونست که الان سوبین بیداره و خواب نیست چون اون همیشه تا در بیداره ...
ادامه دارد ....
برده ارباب زاده ...
" دوباره کی اعصابتو خورد کرده ؟"
سوبین جوابی به یونجون نداد و یونجون هم دیگه سوالی نپرسید اون هر دو خوب اخلاق هم دیگه رو می شناختن و میدونستن که دره موقعس چه چیزی بگن و چه چیزی رو نگن سوبین ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ بیرون برد ...
چند دقیقه میشود که ماشین در حال حرکت بود سوبین هم اعصابش کمی آرام شده بود
" اون مرتیکه مایکل اعصابم رو بهم ریخت "
یونجون با حرف یعدفه ای که بعد از چند دقیقه سوبین زد با تعجب بهش نگاه کرد و منظورش رو فهمید تازه داشت جواب سوالی که چند دقیقه پیش یونجون ازش پرسیده بود و سوبین جواب نداده بود رو جواب می داد ...
یونجون پرسید ...
" مگه چیکار کرده؟!"
سوبین کلافه اوففف گفت و به یونجون نگاه کرد ...
" خیلی رو مخ بود اصلا درست جواب نمیداد بهش سلام کردم حتا نگفت خوش آمدی! "
یونجون تک خندای کرد سوبین با تعجب گفت ..
" الان این کجاش خنده دار بود؟"
یونجون بیشتر خندید و گفت ...
" تو فقط به خاطری که بهت سلام نکرده و باهات سرد رفتار کرده آنقدر عصبی شدی؟! من بودم به تخ*مم هم نبود "
سوبین با حرص به یونجون نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به جاده داد ...
" فاک بهت یونجون من چطور تونستم تو رو تحمل کنم تو که بدتر از این مرتیکه بودی "
یونجون سر تایید تکون داد. و گفت ..
" من عادت نداشتم به کسی سلام کنم یا احوال پرسی پس چه توقعی از من داشتی تا فهمیدم بادیگارد جدید منی میومدم بغلت میکردم؟!"
سوبین حالت عصبی گفت ...
" لاقل میتونستی درست رفتار کنی باهام آدم فاکی هنوز که یادم میاد حرص میخورم سرش ...."
یونجون دوباره زد زیر خنده و گفت ...
" من مافیام فکر میکنی من با کسی درست رفتار میکنم بجز تو؟ معلومه که نه خوب اون موقع تازه دید بودمت حتا دلم نمی خواست ریختت رو ببینم ولی حالا وضعیت تغییر کرده تو بهترین دوست منی ! "
سوبین با حرص گفت ...
" هااا ممنون که منو به عنوان دوستت قبول داری مرتیکه فاکی "
یونجون دوباره زد زیر خنده و گفت ...
" حالا چرا آنقدر عصبی هستی این موضوع برای دو سال پیشه که باهم آشنا شدیم "
-شب ساعت 12:33 -
پسر از اتاقش آمد بیرون و به سمت پله ها حرکت کرد ..
یونجون حوصلش سر رفته بود و خوابش هم نمی یومد و تنها گزینش سوبین بود خوب میدونست که الان سوبین بیداره و خواب نیست چون اون همیشه تا در بیداره ...
ادامه دارد ....
۳۶۹
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.