شما از رنجهای من برای فراموش کردنشان چیزی نمیدانین

شما از رنج‌های من برایِ فراموش کردنشان چیزی نمی‌دانین
هیچ کس نمی‌‌داند
هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم.
مثلِ یک پلنگِ وحشی با خودم دست و پنجه نرم می‌کنم
خودم با خودم حرف می‌‌زنم
می گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده نصیحتم کند.
دیدگاه ها (۱)

دارم از شمــا حــرف می زنــماماروحــتان هم از نوشــــتههایم ...

دِلم گرفتوقــتـــــــے دیدم کارگر شهردارےپشت گارے اش ن...

لــَـعـنـت بــه روزهــآیــ ــی کــهدلـ ــت از خـــُـدا هم پُ...

فیلمِ تلخی بِہ نآمِ زندگے⇝¡!۞ ↯بآزیگرے خسته بِہ نآم مَن⇝↯ ¡!...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

وانشات اینوماکی//پارت ۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط