من عاشق یک مافیا شدم( پارت۱۴)
من عاشق یک مافیا شدم( پارت۱۴)
توی خیابونا قدم میزدم م جانگ ا.ت توی سن خیلی کمی مادر شدم و نتونستم برم دانشگاه فقط به خاطر مشکل مالی
یک سال و پنج ماه بعد
جونگ کوک ویو
هنوز نتونسته بودم ا.ت رو پیدا کنم دلم واسش تنگ شده بود چرا من و بچمون رو تنها گذاشت و رفت
ا.ت ویو
امروز توی شرکت جانی بهم گفت باید برم کره واسه تحویل گرفتن یک بار خب بعد یک سال و پنج ماه معلومه که جونگ کوک بی خیال گشتن شده من قبول کردم که برم رسیدم خونه و وسایلم رو جمع کردم دلم واسه آب و هوای اونجا تنگ شده بود پرواز برای فردا صبح بود زود خوابیدم
صبح
جانی باهام امد تا فرودگاه باهم خدافظی کردیم
۴ ساعت بعد
رسیدم کره چمدونم رو گرفتم و رفتم دم در راننده ای که جانی فرستاده بود آمده بود دنبالم منو رسوند خونه ای که ماله جانی بود و کلید ماشین رو داد بهم تا هرجا میخوام برم رفتم یکم استراحت کردم
دو ساعت بعد
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم الارمو قطع کردم و اماره شدم یک کت و شلوار پوشیدم با کفش پاشنه بلند و سریع رفتم سوار ماشین شدم رفتم برای گرفتن بار که گفتن هنوز نرسیده اما یکی از کارمندای شرکت گفته بود رسیده رفتم دوباره سوار ماشین شدم به همون کار مند زنگ زدم و داشتم باهاش صحبت میکردم
وسطای راه یه بچه وسط خیابون بود سریع ترمز گرفتم و پیاده شدم رفتم جلو بچه یه دختر کوچولو بود چشماش شبیه جونگ کوک بود رفتم جلوش و روی زانو هام نشستم
* حالت خوبه
دختر . اوهوم خوبم
یهو صدای آشنایی امد
& سانا حالت خوبه
رومو بر گردوندم و جونگ کوک رو دیدم اما اون منو ندید سریع دستمو گرفتم جلوی صورتم و رفتم تو ماشین و برگشتم عمارت
جونگ کوک ویو
با سانا رفته بودم پارک که گوشیم زنگ خورد وقتی صحبتم تموم شد دیدم سانا نیست همه جا رو گشتم که دیدم وسط خیابونه و یه زنه جلوشو
* حالت خوبه
صدای زنه آشنا بود
سریع رفتم پیش سانا تا رسیدم پیشش زنه سریع سوار ماشینش شد و رفت
توی خیابونا قدم میزدم م جانگ ا.ت توی سن خیلی کمی مادر شدم و نتونستم برم دانشگاه فقط به خاطر مشکل مالی
یک سال و پنج ماه بعد
جونگ کوک ویو
هنوز نتونسته بودم ا.ت رو پیدا کنم دلم واسش تنگ شده بود چرا من و بچمون رو تنها گذاشت و رفت
ا.ت ویو
امروز توی شرکت جانی بهم گفت باید برم کره واسه تحویل گرفتن یک بار خب بعد یک سال و پنج ماه معلومه که جونگ کوک بی خیال گشتن شده من قبول کردم که برم رسیدم خونه و وسایلم رو جمع کردم دلم واسه آب و هوای اونجا تنگ شده بود پرواز برای فردا صبح بود زود خوابیدم
صبح
جانی باهام امد تا فرودگاه باهم خدافظی کردیم
۴ ساعت بعد
رسیدم کره چمدونم رو گرفتم و رفتم دم در راننده ای که جانی فرستاده بود آمده بود دنبالم منو رسوند خونه ای که ماله جانی بود و کلید ماشین رو داد بهم تا هرجا میخوام برم رفتم یکم استراحت کردم
دو ساعت بعد
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم الارمو قطع کردم و اماره شدم یک کت و شلوار پوشیدم با کفش پاشنه بلند و سریع رفتم سوار ماشین شدم رفتم برای گرفتن بار که گفتن هنوز نرسیده اما یکی از کارمندای شرکت گفته بود رسیده رفتم دوباره سوار ماشین شدم به همون کار مند زنگ زدم و داشتم باهاش صحبت میکردم
وسطای راه یه بچه وسط خیابون بود سریع ترمز گرفتم و پیاده شدم رفتم جلو بچه یه دختر کوچولو بود چشماش شبیه جونگ کوک بود رفتم جلوش و روی زانو هام نشستم
* حالت خوبه
دختر . اوهوم خوبم
یهو صدای آشنایی امد
& سانا حالت خوبه
رومو بر گردوندم و جونگ کوک رو دیدم اما اون منو ندید سریع دستمو گرفتم جلوی صورتم و رفتم تو ماشین و برگشتم عمارت
جونگ کوک ویو
با سانا رفته بودم پارک که گوشیم زنگ خورد وقتی صحبتم تموم شد دیدم سانا نیست همه جا رو گشتم که دیدم وسط خیابونه و یه زنه جلوشو
* حالت خوبه
صدای زنه آشنا بود
سریع رفتم پیش سانا تا رسیدم پیشش زنه سریع سوار ماشینش شد و رفت
۱۱۰.۲k
۰۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.