از زبان نویسنده
از زبان نویسنده
انیا: پس من رو دوست داری
دامیان: اره
انیا: منم
بکی: با دمینیتوس جکار کنیم ؟
دامیان: اون نباید به تو خیانت میکرد
باید کاری کنیم که از اون دختره جدا شه
بکی: ولی...من نمیخوام.....ولی....باشه باشه
انیا: چه کنیم ؟
دامیان : امشب با هم بریم بیرون ؟
انیا: اره
شب ،مکان: خانه جنگلی)))))
دامیان : بیا تو ..بیرون سرده
انیا: چه جای زیبایی
دامیان : بشین ...کمی باهم صحبت کنیم
انیا: هممم...باشه
دامیان : من ۱۰ تا سوال میپرسم تو هم ۱۰ تا
انیا: باشه...اول تو بپرس
دامیان : روز اول مدرسه ...زمانی که بهم مشت زدی از ته دل بود ؟
انیا: داشتی هرسم رو در میوردی
دامیان : خب...سوال دوم : چقدر از الکس بدت میاد
انیا: با اون کاری که کرد ازش متنفر شدم ...میدونی ... فمر میکردم پسر خوبی هست...ولی ع*ن تو هم نمیشه دامیان
دامیان : خب....اممم...سوال ۳ : چرا اینقدر از بادوم زمینی خوشت میاد
انیا: وقتی تو یتیم خونه بودم بیشتر واقع بادوم زمینی میخوردم و بهش علاقه پیدا کردم
دامیان: چه غم انگیز .......
سوالات دامیان به اخر رسید
دامیان: دوست داری باهام ازدواج کنی ؟؟؟
انیا: الان درخوایت ازدواج کردی
دامیان: نه...همین جوری دوست دارم بدونم
انیا: اره....اگه بابام بزاره ...
دامیان : چرا نزاره
انیا: از تو بدش میاد ...
قیافه دامیان : 😐
انیا : خب من الان باید بپرسم
خب.... چقدر من رو دوست داری ؟
دامیان ( سرخ شدن ): اممم......خیلی
انیا( سرخ شدن ): اممم...واقعا
دامیان : اره ( سرخ شدن)
انیا: سوال بعدی : تو بکی رو به چشم چی میبینی
دامیان: یک خاله.....چیز نه
انیا: یک خاله چی( لبو شدن )
دامیان : شاید....یک خاله خوب برای بچه های تو ...و یک دوست خوب برای من و تو
انیا: دیگه حرفی از بچه نزنی...وگرنه جرت میدم ( لبو شدن )
دامیان : باشه
وسوالات انیا هم تمام شد
انیا: غذا جی داریم ؟؟
دامیان: خب...... چی دویت داری ؟
انیا: استیک
دانیان: چرا ؟
انیا: چون با تو یک بار خوردم خوشم میاد
دامیان : از شانس خوبت غذا همینه
انیا : خیلی هم عااالیبییییبیی
بعد از غذا)))))
انیا: بریم یک چرخی بزنیم
دامیان : اره
دامیان و انیا توی راه بودن که یک ببر اومد جلوشون
دامیان: حالت شیر
دانیان و اون ببر درکیر شدن
نزدیک بود که دامیان سر ببر رو بزنه که دید اون کسی نیست جزء ...
اون الکس بود که تبدیل شده بود به ببر
دامیان و انیا: هااااا
الکس: لطفا من رو نکش دامیان
دامیان : تو ببر میشدی ما نمیدونستیم ؟
الکس: داشتم این اطراف راه میرفتم ..به حال خودم نبودم که یهو دیدم ببر شدم
انیا: اینجا ولش کنیم؟
دامیان : حالت شیر
الکس هم رفت تو کول دامیان و......
پایان پارت ۶ ☆♡☆♡
انیا: پس من رو دوست داری
دامیان: اره
انیا: منم
بکی: با دمینیتوس جکار کنیم ؟
دامیان: اون نباید به تو خیانت میکرد
باید کاری کنیم که از اون دختره جدا شه
بکی: ولی...من نمیخوام.....ولی....باشه باشه
انیا: چه کنیم ؟
دامیان : امشب با هم بریم بیرون ؟
انیا: اره
شب ،مکان: خانه جنگلی)))))
دامیان : بیا تو ..بیرون سرده
انیا: چه جای زیبایی
دامیان : بشین ...کمی باهم صحبت کنیم
انیا: هممم...باشه
دامیان : من ۱۰ تا سوال میپرسم تو هم ۱۰ تا
انیا: باشه...اول تو بپرس
دامیان : روز اول مدرسه ...زمانی که بهم مشت زدی از ته دل بود ؟
انیا: داشتی هرسم رو در میوردی
دامیان : خب...سوال دوم : چقدر از الکس بدت میاد
انیا: با اون کاری که کرد ازش متنفر شدم ...میدونی ... فمر میکردم پسر خوبی هست...ولی ع*ن تو هم نمیشه دامیان
دامیان : خب....اممم...سوال ۳ : چرا اینقدر از بادوم زمینی خوشت میاد
انیا: وقتی تو یتیم خونه بودم بیشتر واقع بادوم زمینی میخوردم و بهش علاقه پیدا کردم
دامیان: چه غم انگیز .......
سوالات دامیان به اخر رسید
دامیان: دوست داری باهام ازدواج کنی ؟؟؟
انیا: الان درخوایت ازدواج کردی
دامیان: نه...همین جوری دوست دارم بدونم
انیا: اره....اگه بابام بزاره ...
دامیان : چرا نزاره
انیا: از تو بدش میاد ...
قیافه دامیان : 😐
انیا : خب من الان باید بپرسم
خب.... چقدر من رو دوست داری ؟
دامیان ( سرخ شدن ): اممم......خیلی
انیا( سرخ شدن ): اممم...واقعا
دامیان : اره ( سرخ شدن)
انیا: سوال بعدی : تو بکی رو به چشم چی میبینی
دامیان: یک خاله.....چیز نه
انیا: یک خاله چی( لبو شدن )
دامیان : شاید....یک خاله خوب برای بچه های تو ...و یک دوست خوب برای من و تو
انیا: دیگه حرفی از بچه نزنی...وگرنه جرت میدم ( لبو شدن )
دامیان : باشه
وسوالات انیا هم تمام شد
انیا: غذا جی داریم ؟؟
دامیان: خب...... چی دویت داری ؟
انیا: استیک
دانیان: چرا ؟
انیا: چون با تو یک بار خوردم خوشم میاد
دامیان : از شانس خوبت غذا همینه
انیا : خیلی هم عااالیبییییبیی
بعد از غذا)))))
انیا: بریم یک چرخی بزنیم
دامیان : اره
دامیان و انیا توی راه بودن که یک ببر اومد جلوشون
دامیان: حالت شیر
دانیان و اون ببر درکیر شدن
نزدیک بود که دامیان سر ببر رو بزنه که دید اون کسی نیست جزء ...
اون الکس بود که تبدیل شده بود به ببر
دامیان و انیا: هااااا
الکس: لطفا من رو نکش دامیان
دامیان : تو ببر میشدی ما نمیدونستیم ؟
الکس: داشتم این اطراف راه میرفتم ..به حال خودم نبودم که یهو دیدم ببر شدم
انیا: اینجا ولش کنیم؟
دامیان : حالت شیر
الکس هم رفت تو کول دامیان و......
پایان پارت ۶ ☆♡☆♡
۹.۲k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.