پارت

#پارت_۳۰

اونروزم گذشت..آهنگ سینا رفت بیرون و همه هم به خوبی ازش استقبال کردن...چون تازه هم مجوز گرفته بود...همه منتظر آهنگ جدیدش بودن...میخواستن یه کنسرتم اجرا کنن و داشتن براش تدارک میدیدن...هم درگیر کنسرت بودیم و هم آهنگ جدید..حسابی سرمون شلوغ بود...مجبور میشدم تا دو و سه نصفه شب بیدار بمونم و درس بخونم...چون تو روز اصلا نمیرسیدم...ساعت ۱۲ بود که گوشیم زنگ خورد دیدم عرفانه

+جانم

_سلام خوبی؟

+مرسی خوبم...تو خوبی؟

_اوهوم خواب نبودی؟

+نه دارم درس میخونم

_زنگ زدم خبر کنسرتو بدم...هفتهٔ دیگه همین روز...ساعت ۷و۱۰ شب شانس آوردیم زود شد

+راس میگی؟

_آرع دروغم چیه؟

+منم باید رو صحنه باشم؟

_آرع دیگه...اجرا زندس باید باشی.

+پس خیلی باید تمرین کنبم...من جمعیت میبینم استرس میگیرم

خندید_فردا ساعت۱۰ استدیو باش

+باش خدافظ

_خدافظ


صبح رفتم استدیو...همه خوشخال بودن...چون سینا اولین کنسرتش بود

میخواستم واسه لباسامون پیشنهاد بدم ولی میترسیدم..اول باید به خود آرتین که سرپرست بود میگفتم...اگه اون میگفت باشه همه چی حل بود..اونروز تا ۷ تمرین کردیم...آرتین خیلی جدی شده بود. با هیچکس شوخی نداشت..چن بار سر من م داد زد که حواسمو جمع کنم..و بیشتر هماهنک باشم..ساعت هفت و نیم همه داشتت جمع میکردن آرتینو صدا کردم

+آقا آرتین؟

_بله

+یه لحظه میاید

_جانم

از جانم گفتنش یجوری شدم

+میخواستم یه پیشنهاد بدم بهتون راجع به اجرا

_چی؟

+لباس.

_لباس؟

+اره لباسامون ست باشع همه اعضای گروه ب غیر از خواننده همه یجور باشن

یخورده فکر کرد

_بد فکری نیس!فردا صبح میام دنبالت بریم برا همه بخریم

+باشع

_زخم لبت خوب شد؟

+اره بهترع...پس من میرم...صبح ساعت چند میاید؟



+باشه پس من منتظرتونم خدافظ

مهربون داشت نگام میکرد..._خدفظ



رفتم خونه و عین جنازه افتادم رو تختم و‌خوابیدم...صبخ ساعت ۸ بیدار شدم و حاظر شدم سریع..ساعت ۹ گوشیم زنگ خورد...رد تماس زدم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم..

+سلام صبح بخیر

_سلام

وا..این چرا دوباره اخماش توهمه...جلو یه پاساژ نکه داشت...تو مسیر اصن حرف نزدیم...پیاده شدیمو باهم رفتیم تو پاساژ

_نظرت چه رنگیه؟

به چشماش نگاه کردم و آنن گفتم:+خاکستری و مشکی

جلو ویترین یه مغازه وایساد

_چه جور خاکستر ای؟تیره؟روشن؟

بی هوا گفتم:
+رنگ چشماتون

یه نگاه باحال بهم انداختو رفت تو‌مغازه....سلام کردیم

_۹ تا تیشرت یه شکل میخواستیم

+سایزشم یکی باشه؟

_نه،سایزای مختلف

+چه رنگی؟

لبشو با زبونش تر کرد و با حالت خنده داری گفت:

_رنگ چشمام

فروشنده چند لحظه تو چشمای آرتین نگاه کرد و گفت که چند لحظه منتظر باشید...و رفت ته مغازش

آرتین معلوم بود خندش گرفته و به زور خودشو کنترل میکرد که نخنده
دیدگاه ها (۳۸)

#پارت_۳۱پسره با یه عالمه تیشرت خاکستری اومد...یه تیشرتو باز ...

#پارت_۳۲_نه...فردا میای دانشگاه؟+آره میام_باشه پس میبینمت خد...

انقد #دوست_دارم که خودمم نمیدونم چقد #دوست دارم#علیرضا#جهانب...

#پارت_۲۹صبح که چشماو باز کردم،به ساعت نگاه کردم ۱۲ بوذ واااا...

🖤مافیای من🖤

فیک پدرخوانده پارت۶غذا ها رسیدن جیمین فوری به سمتم اومد و غذ...

ویو ا،ت صبح از خواب پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم کارای لازم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط