پارت ۳۱
#پارت_۳۱
پسره با یه عالمه تیشرت خاکستری اومد...یه تیشرتو باز کرد...خاکستری ساده بود..قشنگ بود...آرتین یکی یکی سایزاشو نگاه کرد و یدونه برداشت و رفت تو اتاق پرو...بعد چند دقیقه از اتاق پرواومدبیرون...تی شرت فیت تنش بود..جذب جذب..انگارچشماش روشنتر شده بود.
_خوبه همین؟
+آره خیلی قشنگه
دوباه برگشت تو اتاق پرو و لباس خودشو پوشید
فروشنده رو ب آرتین گفت:خب آقا...سایزارو نگه کنید و انتخاب کنید
آرتین واسه همه ب غیر از سینا تیشرت برداشت..
+خب..شلوارم میخوایم
_لی یا کتان؟یا پارچه ای؟
سریع گفتم:+لی
_چه رنگی؟
به آرتین نگاه کردم...آرتینم بهم نگاه کرد...تو چشمام خیره شده بود و بدون اینکه به من چیزی بگه به فروشندع گفت:مشکی
تازه دوزاریم افتاد رنگ چشمامو گفته...از بین شلوارا جذبترینشو انتخاب کردم...آرتینم سایزارو برداشت و حساب کردیم و رفتیم بیرون
_خب..واسع تو مونده هنوز!
+من همه چی این رنگی دارم...لازم نیس بخریم
_چرالازمه
اون لباسارو گذاشتیم توماشین و رفتین واسه من یه شال خاکستری و یه مانتو مشکی خریدیم و رفتیم استدیو...از در که رفتیم تو همه منتظر ما بودن...اِوینم بین اونا بود...با دیدن منو آرتین باهم چهرش درهم شد....آرتینم از دیدن اِوین زیاد خوشحال نشد...با همه سلام کردیم و رو به همه گفتم:
+براتون سوپرایز داریم
عرفان پرسید:چی؟
پلاستیکارو از دست آرتین درآوردم و لباسارو بهشون نشون دادم...همه با رنگ و مدل موافق بودن
برسام:پیشنهاد کی بود؟
سریع گفتم:من.من
اوین گفت:خب حالا
پرهام پشت سرش گفت:همیشه انقد خوش سلیقه ای
+بله
یه لبخند زد که حالمبهم خورد
صدای جدی و کمی عصبانی آرتین اومد:_خب بچه ها...هرکی بیاد لباس خودشو برداره
همه اومدن و لباساشونو ورداشتن.....آرتین،اِوینو کشید یه گوشه و داشت با حرص و کلافگی و عصبانیت باهاش حرف میزد...کم کم داشت صداشون میرفت بالا...همه داشتیم نگاهشون میکردیم.عرفان رفت جلو:
_عه...بچه ها چتونه؟زشته!
ولی بازم به دعواشون ادامه دادن...آرتین رو به من گفت:
+تو برو بیرون!
_من؟واسه چی؟
داد زد:+برو بیرون بهت میگم
ترسیدم....سینا اومد دستمو گرفت و منو برد سمت در...درو باز کرد و خودشم پشت سرم اومد بیرون...صدای داد و بیدادشون میومد
+وای سینا میترسم
_از چی میترسی؟اصن برو دیگه..فکر نکنم امروز کاری داشته باشیم با این اوضاع
+تانیا میگفت اینا خیلی همدیگرو دوس دارن که...خیلی بهم وابسته ان
_هیشکی الان نمیدونه چیشده
+عرفانو صدا میکنی؟...کارش دارم
_باشع صبر کن
رفت تو و چند دقیقه بعد عرفان اومد بیرون
+باهم درگیر شدن؟
_جداشون کردیم....جانم؟
+من برم؟
_آره برو
+مطمئنی؟
_آره برو
+میدونی سر چی دعواشون شده؟
_آره میدونم...ولی تو نباید بدونی
+چرا؟
_نباید بدونی دیگه...فقط اینو بدون اِوین دیشب به آرتین زنگمیزنه راجع به یه موضوعی باهاش حرف میزنه..نپرس اون موضوع چیه...آرتینم تعصب داشته رو اون موضوع...امروز میاد رو در رو بهش بگه که بیخیال بشه و الانم که میبینی
خیلی کنجکاو شذه بودم میدونستم هرچقدرم اصرار کنم عرفان نمیگه
+پس من میرم
+باشه خدافظ
رفتم خونه ولی همه فکرن درگیر دعوای اون دوتا بود...گوشیمو ورداشتم زنگ زدم به تانیا
_جونم عشقم!
+خوبی؟
_نه
+واسه چی؟
_آریتن و اوین دعوا کردن بدجور...مگه تو اونجا نبودی؟
+چرا ولی داشتن دعوا میکردن آرتین به من گفت برو بیرون...میدونی واسه چی دعوا کردن؟
_نه....آرتین اصلا حرف نمیزنه گوشه لبش زخم شده ...یخورده هم رو پیشونیش کبود شده...آنا به نظرت چی میشه؟
+چی،چی میشه؟
_رابطه اوین و ارتین...ایندوتا رو اسم همدیکه قسم میخوردن..الان واقعا نمیدونم سر چه چیز مهمی با هم اینجوری دعوا کردن
+غصه نخور عزیزم...درست میشه همه چی....کارینداری؟
پسره با یه عالمه تیشرت خاکستری اومد...یه تیشرتو باز کرد...خاکستری ساده بود..قشنگ بود...آرتین یکی یکی سایزاشو نگاه کرد و یدونه برداشت و رفت تو اتاق پرو...بعد چند دقیقه از اتاق پرواومدبیرون...تی شرت فیت تنش بود..جذب جذب..انگارچشماش روشنتر شده بود.
_خوبه همین؟
+آره خیلی قشنگه
دوباه برگشت تو اتاق پرو و لباس خودشو پوشید
فروشنده رو ب آرتین گفت:خب آقا...سایزارو نگه کنید و انتخاب کنید
آرتین واسه همه ب غیر از سینا تیشرت برداشت..
+خب..شلوارم میخوایم
_لی یا کتان؟یا پارچه ای؟
سریع گفتم:+لی
_چه رنگی؟
به آرتین نگاه کردم...آرتینم بهم نگاه کرد...تو چشمام خیره شده بود و بدون اینکه به من چیزی بگه به فروشندع گفت:مشکی
تازه دوزاریم افتاد رنگ چشمامو گفته...از بین شلوارا جذبترینشو انتخاب کردم...آرتینم سایزارو برداشت و حساب کردیم و رفتیم بیرون
_خب..واسع تو مونده هنوز!
+من همه چی این رنگی دارم...لازم نیس بخریم
_چرالازمه
اون لباسارو گذاشتیم توماشین و رفتین واسه من یه شال خاکستری و یه مانتو مشکی خریدیم و رفتیم استدیو...از در که رفتیم تو همه منتظر ما بودن...اِوینم بین اونا بود...با دیدن منو آرتین باهم چهرش درهم شد....آرتینم از دیدن اِوین زیاد خوشحال نشد...با همه سلام کردیم و رو به همه گفتم:
+براتون سوپرایز داریم
عرفان پرسید:چی؟
پلاستیکارو از دست آرتین درآوردم و لباسارو بهشون نشون دادم...همه با رنگ و مدل موافق بودن
برسام:پیشنهاد کی بود؟
سریع گفتم:من.من
اوین گفت:خب حالا
پرهام پشت سرش گفت:همیشه انقد خوش سلیقه ای
+بله
یه لبخند زد که حالمبهم خورد
صدای جدی و کمی عصبانی آرتین اومد:_خب بچه ها...هرکی بیاد لباس خودشو برداره
همه اومدن و لباساشونو ورداشتن.....آرتین،اِوینو کشید یه گوشه و داشت با حرص و کلافگی و عصبانیت باهاش حرف میزد...کم کم داشت صداشون میرفت بالا...همه داشتیم نگاهشون میکردیم.عرفان رفت جلو:
_عه...بچه ها چتونه؟زشته!
ولی بازم به دعواشون ادامه دادن...آرتین رو به من گفت:
+تو برو بیرون!
_من؟واسه چی؟
داد زد:+برو بیرون بهت میگم
ترسیدم....سینا اومد دستمو گرفت و منو برد سمت در...درو باز کرد و خودشم پشت سرم اومد بیرون...صدای داد و بیدادشون میومد
+وای سینا میترسم
_از چی میترسی؟اصن برو دیگه..فکر نکنم امروز کاری داشته باشیم با این اوضاع
+تانیا میگفت اینا خیلی همدیگرو دوس دارن که...خیلی بهم وابسته ان
_هیشکی الان نمیدونه چیشده
+عرفانو صدا میکنی؟...کارش دارم
_باشع صبر کن
رفت تو و چند دقیقه بعد عرفان اومد بیرون
+باهم درگیر شدن؟
_جداشون کردیم....جانم؟
+من برم؟
_آره برو
+مطمئنی؟
_آره برو
+میدونی سر چی دعواشون شده؟
_آره میدونم...ولی تو نباید بدونی
+چرا؟
_نباید بدونی دیگه...فقط اینو بدون اِوین دیشب به آرتین زنگمیزنه راجع به یه موضوعی باهاش حرف میزنه..نپرس اون موضوع چیه...آرتینم تعصب داشته رو اون موضوع...امروز میاد رو در رو بهش بگه که بیخیال بشه و الانم که میبینی
خیلی کنجکاو شذه بودم میدونستم هرچقدرم اصرار کنم عرفان نمیگه
+پس من میرم
+باشه خدافظ
رفتم خونه ولی همه فکرن درگیر دعوای اون دوتا بود...گوشیمو ورداشتم زنگ زدم به تانیا
_جونم عشقم!
+خوبی؟
_نه
+واسه چی؟
_آریتن و اوین دعوا کردن بدجور...مگه تو اونجا نبودی؟
+چرا ولی داشتن دعوا میکردن آرتین به من گفت برو بیرون...میدونی واسه چی دعوا کردن؟
_نه....آرتین اصلا حرف نمیزنه گوشه لبش زخم شده ...یخورده هم رو پیشونیش کبود شده...آنا به نظرت چی میشه؟
+چی،چی میشه؟
_رابطه اوین و ارتین...ایندوتا رو اسم همدیکه قسم میخوردن..الان واقعا نمیدونم سر چه چیز مهمی با هم اینجوری دعوا کردن
+غصه نخور عزیزم...درست میشه همه چی....کارینداری؟
۷.۳k
۳۰ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.