عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part124

از حموم اومدم بیرون به آنا گفته بودم که بره پیش مامان، خودمم آماده می‌شم میام دنبالت که بریم بیرون؛ اولش خیلی پا فشاری کرد که خسته شدی نمی‌خواد، ولی وقتی گفتم بزار آخرین روز پیش هم باشیم قبول کرد. دقیقاً بیست ساعت بود که نخوابیده بودم پلک‌هام وقتی روی هم می‌افتادند باز نمی‌شدند؛ ولی باز هم بخاطر آنا تمام تلاشم رو می‌کردم که آخرین لحظات باشم کنارش؛ حالا خوبه باز میام این‌طوری می‌گم لحظات آخر!
جلوی آینه وایستادم نگاهی به خودم کردم؛ تیپم مثل قبل بود، پیرهن سفید تقریباً کرمی، موهام رو طبق معمول یک‌طرفه داده بودم بالا، عینک رو گذاشتم روی موهام و از خونه زدم بیرون...
بعداز این‌که آنا اومد داخل ماشین، فوراً خونه رو ترک کردیم.
آنا هم خوشگل شده بود؛ چون بهش گفتن قراره بریم یه جا که باید تک باشی، باید بهترین باشه.
یه مانتو مشکی تا بالای زانو و یک روسری گل‌گلی آبی که کادو مامانم داده بود رو پوشیده بود، عین من عینکش رو داده بود روی موهاش.

«آنا»

سرم روی گذاشتم روی شیشه دلم گرفته بود، الان نبودن پرهام بیشتر اذیتم می‌کرد قبلاً به خودم می‌گفتم بهم حسی نداره؛ اصلاً بهم فکر نمی‌کنه، ولی الان می‌دونم اونم حسی که من دارم رو داره.
به قطره‌ی بارون روی شیشه، سرم رو بلند کردم.
- بارونِ!
پرهام برگشت طرفم...
- عالی شد!
با تعجب گفتم:
- چی؟! اصلاً کجا داریم میریم؟!
پوزخندی زد.
- یه جای خوب، خیلی خوب.
می‌دونستم نمی‌گه اصراری نکردم؛ ولی برعکس چیزی که فکر می‌کردم سرحال بود، تا گفتم سرحال خمیازه صداداری کشید، نتونستم نخندم، بلند قهقهه زدم که با لبخند نگاهی بهم کرد و کنار یه باغ ترمز زد، با تعجب به اطراف نگاه کردم.
- باغ!
سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد، ماشین رو خاموش کرد و اومد در رو برام باز کرد، دستم رو گرفت پیاده شدم.
در رو بست با هم حرکت کردیم سمت باغ، هنوز توی شوک بودم با تعجب به اطرافم نگاه می‌کردم.
👇 👇 👇
دیدگاه ها (۱۶)

#عشق_باطعم_تلخ #part125با تعجب سرگردون رفتم سمت شهرزاد، راست...

#عشق_باطعم_تلخ #part126کیک رو گرفت بالا، داد دستم.- می‌خوام ...

#عشق_باطعم_تلخ #part123آروم قدم می‌زدم اونم سرش رو گذاشته بو...

#عشق_باطعم_تلخ #part122دور تا دورش می‌چرخیدم و آهنگ می‌خوندم...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط