رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۱۸

بسیاری از اتاق ها را گشته و ترانه‌ای نیافته
حدود یک ساعتی علاف بود

یکجا ایستاد و به ستون بزرگ تکیه داد
به ساعت بزرگ مقابلش خیره شد
فقط ساعت بود گناهی نداشت ولی ساعت عمارت بود
با همین ساعت عملیاتی کثیف تنظیم شده بود
آهی کشید که همراه با همان آه مغزش به کار افتاد
زندان عمارت را نگشته!

سریع تکیه از دیوار گرفت و خواست حرکت کند که چیزی در جیب مانتویش لرزید
دست در جیبش کرد
شماره ناشناس بود،پس جواب دادنش آنقدر هم مهم نبود

گوشی را بی صدا کرد و از سالن مجلل عمارت خارج شد

وارد آسانسور شد و دکمه آخرین طبقه را فشرد
از آسانسور بیرون زد
فضای سیاهی بود!
مانند یک زندان
زندان یک کشور سیاه نیست ولی انفرادی هایش فضای تاریکی دارد
زندان این عمارت نیز تاریک بود

اگر قرار به زندان باشد که همه افراد مافیا باید زندانی شوند
ولی حتی مافیا نیز گناهکاران خاص خودشان را دارند

تمام سلول ها را گَشت و در آخر به سلول آخری خیره شد
دور تا دورش نرده بود،شبیه قفس شیر!
در دلش خندید،افراد مافیا تبهکارند و انسانیت سرشان نمی‌شود
پس زندان‌هایشان نیز شبیه قفس یک حیوان بود
ترانه را دید که بر روی زمین نشسته و سرش پایین بود

-ترانه؟!
دیدگاه ها (۱)

کلیپ

عکس

رمان انسانیت

رمان انسانیت

## رمان مافیایی نامجون: سایه‌های نقره‌ای## قسمت چهارم: آزادی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط