رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۱۷
آقای پژوهی بهترین و صمیمیترین دوست رئیس بود
در ظاهر سرد و خشک بودند اما صبا و فرزاد نزدیکترین فرد در این چند سال برای رئیس شده بودند و از جیک و پوک کارها و علایقش آگاه بودند
همین نزدیکترین ها وفادارش که صادقانه برایش خدمت ميکردند جانش را گرفتند
خنجر را از دوستانش خورد
درست است که آدم درستی نبود اما اشتباه اعتماد کرد
و اعتمادش طمع بود،قدرت صبا و هوش و عمل فرزاد قولاش زد و این پایه اعتماد غلط شد
پژوهی،فرزاد،نفیس و بسیاری دیگر بالای سرش در اتاق آیسیو ایستاده بودند
چهره پژوهی بسیار عصبی بود
صبا وارد اتاق که شد با چشم دنبال فرزاد گشت
لبه تخت،بالای سر رئیس ایستاده بود
به سمتش قدم برداشت و در کنارش ایستاد
خیره پژوهی شد
دختری با عجله به سمتش دوید و در گوشش جملاتی زمزمه کرد
نفهمید چه گفتند و چه شد فقط پژوهی سرش را تکان داد و دختر با گفتن اطاعتی از اتاق خارج شد
نگاهش را از دختر جوان گرفت و به فرزاد نگاه کرد
به پیکر بیجان رئیس خیره بود
هر چه بود خیلی از وقت ها در کنارش بود
حتما احساسی نسبت به او پیدا کرده
نگاهش را از فرزاد گرفت و اطرافش را دید زد تا بلکه ترانه را ببیند...
اما نبود!
آهی سرداد و به آنسان های اطرافش خیره شد
همهمه بود و شلوغ،لبخند غمگینی جلوهگر چهره زیبایش شد
هیچ زینتی نداشت اما زیبا و درخشان بود
ماشاالله چه در خیر و خوبی چه در شر و بدی!
از کنار فرزاد گذشت و حرکت کرد تا بلکه ترانه را پیدا کند
عمارت به این بزرگی را چگونه طی کند؟آخر میمیرد که!
ایم همه راه،این همه پله،آن هم وسط این همه آدم!
کارش را خراب نکند بهتر است!
#پارت۱۷
آقای پژوهی بهترین و صمیمیترین دوست رئیس بود
در ظاهر سرد و خشک بودند اما صبا و فرزاد نزدیکترین فرد در این چند سال برای رئیس شده بودند و از جیک و پوک کارها و علایقش آگاه بودند
همین نزدیکترین ها وفادارش که صادقانه برایش خدمت ميکردند جانش را گرفتند
خنجر را از دوستانش خورد
درست است که آدم درستی نبود اما اشتباه اعتماد کرد
و اعتمادش طمع بود،قدرت صبا و هوش و عمل فرزاد قولاش زد و این پایه اعتماد غلط شد
پژوهی،فرزاد،نفیس و بسیاری دیگر بالای سرش در اتاق آیسیو ایستاده بودند
چهره پژوهی بسیار عصبی بود
صبا وارد اتاق که شد با چشم دنبال فرزاد گشت
لبه تخت،بالای سر رئیس ایستاده بود
به سمتش قدم برداشت و در کنارش ایستاد
خیره پژوهی شد
دختری با عجله به سمتش دوید و در گوشش جملاتی زمزمه کرد
نفهمید چه گفتند و چه شد فقط پژوهی سرش را تکان داد و دختر با گفتن اطاعتی از اتاق خارج شد
نگاهش را از دختر جوان گرفت و به فرزاد نگاه کرد
به پیکر بیجان رئیس خیره بود
هر چه بود خیلی از وقت ها در کنارش بود
حتما احساسی نسبت به او پیدا کرده
نگاهش را از فرزاد گرفت و اطرافش را دید زد تا بلکه ترانه را ببیند...
اما نبود!
آهی سرداد و به آنسان های اطرافش خیره شد
همهمه بود و شلوغ،لبخند غمگینی جلوهگر چهره زیبایش شد
هیچ زینتی نداشت اما زیبا و درخشان بود
ماشاالله چه در خیر و خوبی چه در شر و بدی!
از کنار فرزاد گذشت و حرکت کرد تا بلکه ترانه را پیدا کند
عمارت به این بزرگی را چگونه طی کند؟آخر میمیرد که!
ایم همه راه،این همه پله،آن هم وسط این همه آدم!
کارش را خراب نکند بهتر است!
۳.۷k
۰۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.