رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۱۶
قدمهای آشفته و نگران صبا مخ فرزاد را میتکاند و گوشت مغزش را میجویید
-میشه اِنقدر راه نری؟!
صبا در حالی که کف دست عرق کردهاش را میمالید،با صدایی مضطرب لب زد:
-پس چرا نمیان؟چرا نمیان بگن رئیس مُرده؟تاکی باید صبر کنیم!؟
جمله را به پایان رساند و دوباره مشغول طی کردن طول اتاق شد و صدای کوبنده پاشنه کفشش طنین انداخت
اینبار فرزاد کمی بلندتر زمزمه کرد:
-بشین صبا رو مُخمی!
صدای پاشنه کفش صبا اختیار سلول های قرمز رنگ مغز فرزاد را گرفته بود
صبا دوباره بیتوجه با لبانی خشک و نیمه باز لب زد:
-یعنی هنوز نفهمیدن؟
اینبار صدای کوبنده فریادش دیوار اتاق را لرزاند
-میشینی یا اون پاشنهها تو بکنم تو حَلقِت!
خشکش زده بود
اصلا انتظار نداشت
چند سال پیش هم نبود که برایش عادی باشد
چیزی هم در ذهنش نمیگنجید ولی با این حال خواست چیزی بگوید که بلکه حداقل حرفی زده باشد
تا خواست لبانش را از هم جدا کند،داد و فریاد مردی در اتاق پیچید
هر دو با تعجب نگاهش کردند
-بدبخت شدیم آقا فرزاد بدبخت شدیم.......
فرزاد که میدانست ماجرا از چه خبر است ادامه سخنان مرد را نادیده گرفت و سریع از اتاق خارج شد
مرد هم به دنبالش ولی صبا هنوز ایستاده بود
انگار که نیرویی او را بر خود مسلط کرده،خبری از استرس و نگرانی قبل نبود
انرژی عجیبی در تمام سلولهایش پیچیده بود
نفس عمیقی کشید و قدمهای بلندی برداشت...........
#پارت۱۶
قدمهای آشفته و نگران صبا مخ فرزاد را میتکاند و گوشت مغزش را میجویید
-میشه اِنقدر راه نری؟!
صبا در حالی که کف دست عرق کردهاش را میمالید،با صدایی مضطرب لب زد:
-پس چرا نمیان؟چرا نمیان بگن رئیس مُرده؟تاکی باید صبر کنیم!؟
جمله را به پایان رساند و دوباره مشغول طی کردن طول اتاق شد و صدای کوبنده پاشنه کفشش طنین انداخت
اینبار فرزاد کمی بلندتر زمزمه کرد:
-بشین صبا رو مُخمی!
صدای پاشنه کفش صبا اختیار سلول های قرمز رنگ مغز فرزاد را گرفته بود
صبا دوباره بیتوجه با لبانی خشک و نیمه باز لب زد:
-یعنی هنوز نفهمیدن؟
اینبار صدای کوبنده فریادش دیوار اتاق را لرزاند
-میشینی یا اون پاشنهها تو بکنم تو حَلقِت!
خشکش زده بود
اصلا انتظار نداشت
چند سال پیش هم نبود که برایش عادی باشد
چیزی هم در ذهنش نمیگنجید ولی با این حال خواست چیزی بگوید که بلکه حداقل حرفی زده باشد
تا خواست لبانش را از هم جدا کند،داد و فریاد مردی در اتاق پیچید
هر دو با تعجب نگاهش کردند
-بدبخت شدیم آقا فرزاد بدبخت شدیم.......
فرزاد که میدانست ماجرا از چه خبر است ادامه سخنان مرد را نادیده گرفت و سریع از اتاق خارج شد
مرد هم به دنبالش ولی صبا هنوز ایستاده بود
انگار که نیرویی او را بر خود مسلط کرده،خبری از استرس و نگرانی قبل نبود
انرژی عجیبی در تمام سلولهایش پیچیده بود
نفس عمیقی کشید و قدمهای بلندی برداشت...........
۳.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.