⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 72
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
روبروش وایستادم و گفتم :< فقط بگو چرا؟ >
شیما :< چون دوستت دارم >
ارسلان :< من..با احترام بهت گفتم نمیخوام باهات ازدواج کنم..غرورتو نشکستم...شخصیتتو خُرد نکردم... >
بلند داد زدم :< تو به چه حقی با دیانای من همچین کاری کردی؟! >
شیما :< حرصم گرفته بود...من از اون پاک ترم...اون که خودشو برای دیگران نمایش میده...تو...چطور عاشق اون شدی؟! >
دیگه طاقت نیاوردم...یقه اش رو گرفتم و به دیوار چسبوندم و گفتم :< یه بار دیگه تکرار کن... >
از ترس چشماشو بست...
پوزخندی زدمو گفتم :< فکر کردی خبر مهمونی های شبونتو ندارم؟ تو پاکی؟ اگه راست میگی...بیا بریم پزشک قانونی... >
شیما از وحشت چشماش درشت شد و گفت :< من... >
ارسلان :< چیشد؟ تو که ادعای پاکی داشتی... >
یقه اش رو ول کردم که به سمت کیفش رفت و گفت :< من خرو بگو دوستت داشتم... >
ارسلان :< بیشتر از این چرت و پرت نگو...یه بار دیگه ببینم دور و بر دیانا بپلکی منم دور و بر بابات می پلکم... >
شیما :< نمیزارم خوشبخت بشید، هم تو هم اون دختره ی.. >
با دیدن قیافه ی عصبیم حرفشو خورد و سریع دفتر رو ترک کرد...
به میز تکیه دادم و سرمو بین دستام گرفتم... عرفان بلافاصله داخل شد و سوالی گفت :< ارسلان؟ >
ارسلان :< یه وقت دیگه باهم صحبت میکنیم... >
و آروم از دفتر بیرون زدم... حالا چجوری از دل دیانا بیرون در بیارم؟ سوار ماشین شد و رفتم خونه و طبق معمول به پنجره ی اتاق دیانا چشم دوختم...
گوشیمو در آوردم و بهش پیام دادم " بیا حیاط کارت دارم.. "
آنلاین بود، همون لحظه سین کرد و چند دقیقه بعد اومد تو حیاط.
با دیدن چشمای قرمزش زبونم بند اومد.
دستامو قالب صورتش کردم و گفتم :< آخه حرفای مزخرف شیما اینقدر ارزش دارن که بخاطرش چشماتو اینجوری کنی؟ >
#دیانا🎀
با پشت دستم صورتمو پاک کردم و گفتم :< ارزش نداره.. ولی آبروی از دست رفته ی من چی؟.. اونم ارزش نداره؟.. کل اینترنت پر شده از کلیپایی که مردم ازم گرفتن و پخش کردن.. >
تن صدام بالا رفت :< منتفرم از این مردم.. از این شهر.. از این کشور.. فقط تا وقتی مشعور باشی باهات خوبن.. همین که کوچک ترین شایعه ای ازت بشنون همشون پشتتو خالی میکنن.. >
ارسلان :< میگی چیکار کنیم؟.. جلوی حرف مردمو میشه گرفت؟.. میخوای فرار کنیم از کشور بریم؟.. >
دیانا :< فرار؟...مسخره نیست؟بچه شدی؟ >
ارسلان :< دیانا.. >
دستمو به عالمت سکوت بالا آوردم و گفتم :< بس کن ارسلان.. خسته شدم.. خودم به اندازه ی کافی مشکلات دارم نمیخوام طعنه های شیما هم بهش اضافه شه.. بس کن.. >
ارسلان :< تموم؟ به همین راحتی؟ همین قدر برات ارزش داشتم؟ زل زدم تو نگاه مشکیش :< :< آره تموم... >
پارت 72
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
روبروش وایستادم و گفتم :< فقط بگو چرا؟ >
شیما :< چون دوستت دارم >
ارسلان :< من..با احترام بهت گفتم نمیخوام باهات ازدواج کنم..غرورتو نشکستم...شخصیتتو خُرد نکردم... >
بلند داد زدم :< تو به چه حقی با دیانای من همچین کاری کردی؟! >
شیما :< حرصم گرفته بود...من از اون پاک ترم...اون که خودشو برای دیگران نمایش میده...تو...چطور عاشق اون شدی؟! >
دیگه طاقت نیاوردم...یقه اش رو گرفتم و به دیوار چسبوندم و گفتم :< یه بار دیگه تکرار کن... >
از ترس چشماشو بست...
پوزخندی زدمو گفتم :< فکر کردی خبر مهمونی های شبونتو ندارم؟ تو پاکی؟ اگه راست میگی...بیا بریم پزشک قانونی... >
شیما از وحشت چشماش درشت شد و گفت :< من... >
ارسلان :< چیشد؟ تو که ادعای پاکی داشتی... >
یقه اش رو ول کردم که به سمت کیفش رفت و گفت :< من خرو بگو دوستت داشتم... >
ارسلان :< بیشتر از این چرت و پرت نگو...یه بار دیگه ببینم دور و بر دیانا بپلکی منم دور و بر بابات می پلکم... >
شیما :< نمیزارم خوشبخت بشید، هم تو هم اون دختره ی.. >
با دیدن قیافه ی عصبیم حرفشو خورد و سریع دفتر رو ترک کرد...
به میز تکیه دادم و سرمو بین دستام گرفتم... عرفان بلافاصله داخل شد و سوالی گفت :< ارسلان؟ >
ارسلان :< یه وقت دیگه باهم صحبت میکنیم... >
و آروم از دفتر بیرون زدم... حالا چجوری از دل دیانا بیرون در بیارم؟ سوار ماشین شد و رفتم خونه و طبق معمول به پنجره ی اتاق دیانا چشم دوختم...
گوشیمو در آوردم و بهش پیام دادم " بیا حیاط کارت دارم.. "
آنلاین بود، همون لحظه سین کرد و چند دقیقه بعد اومد تو حیاط.
با دیدن چشمای قرمزش زبونم بند اومد.
دستامو قالب صورتش کردم و گفتم :< آخه حرفای مزخرف شیما اینقدر ارزش دارن که بخاطرش چشماتو اینجوری کنی؟ >
#دیانا🎀
با پشت دستم صورتمو پاک کردم و گفتم :< ارزش نداره.. ولی آبروی از دست رفته ی من چی؟.. اونم ارزش نداره؟.. کل اینترنت پر شده از کلیپایی که مردم ازم گرفتن و پخش کردن.. >
تن صدام بالا رفت :< منتفرم از این مردم.. از این شهر.. از این کشور.. فقط تا وقتی مشعور باشی باهات خوبن.. همین که کوچک ترین شایعه ای ازت بشنون همشون پشتتو خالی میکنن.. >
ارسلان :< میگی چیکار کنیم؟.. جلوی حرف مردمو میشه گرفت؟.. میخوای فرار کنیم از کشور بریم؟.. >
دیانا :< فرار؟...مسخره نیست؟بچه شدی؟ >
ارسلان :< دیانا.. >
دستمو به عالمت سکوت بالا آوردم و گفتم :< بس کن ارسلان.. خسته شدم.. خودم به اندازه ی کافی مشکلات دارم نمیخوام طعنه های شیما هم بهش اضافه شه.. بس کن.. >
ارسلان :< تموم؟ به همین راحتی؟ همین قدر برات ارزش داشتم؟ زل زدم تو نگاه مشکیش :< :< آره تموم... >
۱۱.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.