⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── پارت 73⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── پارت 73⋅⊰
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
زل زدم تو نگاه مشکیش :< :< آره تموم... >
دروغ که حناق نبود بیخ گلومو بگیره... تو همین مدت عجیب وابسته اش شده بودم... ولی دیگه چقدر مقاومت؟
از حیاط خارج شدم و رفتم بالا..
آهی کشیدم و داخل آشپزخونه رفتم... خواستم دلمو خوش کنم تا کمتر یادش بیوفتم... مواد لازانیا رو آماده کردم و داخل فر گذاشتم...
سر پنجره رفتم که دیدم هنوز همونجا وسط حیاط بدون حرکت وایستاده.. برگشت و نگاهی بهم انداخت اما بی تفاوت نگاهش رو گرفت و از حیاط بیرون زد...
ازش چه انتظاری داشتم وقتی خودم بهش گفتم همه چی تمومه؟..
سرم عجیب درد می کرد.. خودمو روی کاناپه انداختم و چشمامو بستم و نفهمیدم چی شد که خواب رفتم...
••• 40 min later •••
گرمم شده بود...اما هنوز وارد تابستون نشده بودیم که هوا عین تنور باشه!
یقه پیرهنمو یکم باز کردم و جابه جا
شدم... اوف..نمیشه انگاری باید پنجره هارو باز کنم...
نشستم که صدای چریک چریک شنیدم!چشمامو باز کردم...
رنگ زرد آتیش زد توی چشمام!
یهو توی دلم خالی شد...
با وحشت از جام بلند شدم... از آشپزخونه آتیش بیرون میزد... به سالنم کشیده شده بود...
سوخته بود... زغال شده بود... زبونم قفل شده بود... شعله ها به سمت
جایی که من بودم میومدن... طاقتم تموم شدو با تموم توان جیغ کشیدم :< کمک! >
صدای بالا پایین شدن دستگیره در باعث شد سرمو برگردوندم... خواستم برم سمت در که آتیش زبونه
کشید... گریه ام گرفته بود... دوباره جیغ کشیدم :< آزیتا خانوم، آقا مرتضی، کمک!.. >
صدایی از پشت در اومد :< جان؟جواب بده! >
صدای آقا مرتضی بود... با خوشحالی داد زدم :< آقا مرتضی کمک کنید! >
آقا مرتضی :< میتونی درو باز کنی؟ >
دیانا :< نه!جلوی درو آتیش گرفته... >
آتیش هرلحظه نزدیک تر میشد... یه کم خودمو دور کردم... نفسم داشت می گرفت... سرفه ای کردمو داد زدم :< آقا مرتضی؟! >
صدای آزیتا خانوم اومد :< دیانا! پنجره رو باز کن! >
سریع به سمت پنجره رفتم و دستگیره شو کشیدم...آخ! دستمو سریع کشیدم... کف دستمو نگاه کردم.... دستگیره
اش آهنی بودو گرما داغش کرده بود... کف دستم سوخته بود...
با درد چشمامو بستم... نفس کشیدن برام راحت
نبود... افتادم کف اتاق...
آزیتا خانوم :< دیانا جان؟چی شدی؟ دیانا؟.. >
صدای شکستن در باعث شد سرمو برگردونم... درو شکسته بودن... مامورای آتش نشانی وارد شدن و مشغول
خاموش کردن آتیش... چشمام داشت سیاهی میرفت...
حس کرد از زمین فاصله گرفته...اما چشمش یارای باز شدن نمیداد... عطر تلخی ریه هامو پُر کرد... ناخوآگاه لبخندی رو لبام اومد.. ارسلان بود..:)
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
زل زدم تو نگاه مشکیش :< :< آره تموم... >
دروغ که حناق نبود بیخ گلومو بگیره... تو همین مدت عجیب وابسته اش شده بودم... ولی دیگه چقدر مقاومت؟
از حیاط خارج شدم و رفتم بالا..
آهی کشیدم و داخل آشپزخونه رفتم... خواستم دلمو خوش کنم تا کمتر یادش بیوفتم... مواد لازانیا رو آماده کردم و داخل فر گذاشتم...
سر پنجره رفتم که دیدم هنوز همونجا وسط حیاط بدون حرکت وایستاده.. برگشت و نگاهی بهم انداخت اما بی تفاوت نگاهش رو گرفت و از حیاط بیرون زد...
ازش چه انتظاری داشتم وقتی خودم بهش گفتم همه چی تمومه؟..
سرم عجیب درد می کرد.. خودمو روی کاناپه انداختم و چشمامو بستم و نفهمیدم چی شد که خواب رفتم...
••• 40 min later •••
گرمم شده بود...اما هنوز وارد تابستون نشده بودیم که هوا عین تنور باشه!
یقه پیرهنمو یکم باز کردم و جابه جا
شدم... اوف..نمیشه انگاری باید پنجره هارو باز کنم...
نشستم که صدای چریک چریک شنیدم!چشمامو باز کردم...
رنگ زرد آتیش زد توی چشمام!
یهو توی دلم خالی شد...
با وحشت از جام بلند شدم... از آشپزخونه آتیش بیرون میزد... به سالنم کشیده شده بود...
سوخته بود... زغال شده بود... زبونم قفل شده بود... شعله ها به سمت
جایی که من بودم میومدن... طاقتم تموم شدو با تموم توان جیغ کشیدم :< کمک! >
صدای بالا پایین شدن دستگیره در باعث شد سرمو برگردوندم... خواستم برم سمت در که آتیش زبونه
کشید... گریه ام گرفته بود... دوباره جیغ کشیدم :< آزیتا خانوم، آقا مرتضی، کمک!.. >
صدایی از پشت در اومد :< جان؟جواب بده! >
صدای آقا مرتضی بود... با خوشحالی داد زدم :< آقا مرتضی کمک کنید! >
آقا مرتضی :< میتونی درو باز کنی؟ >
دیانا :< نه!جلوی درو آتیش گرفته... >
آتیش هرلحظه نزدیک تر میشد... یه کم خودمو دور کردم... نفسم داشت می گرفت... سرفه ای کردمو داد زدم :< آقا مرتضی؟! >
صدای آزیتا خانوم اومد :< دیانا! پنجره رو باز کن! >
سریع به سمت پنجره رفتم و دستگیره شو کشیدم...آخ! دستمو سریع کشیدم... کف دستمو نگاه کردم.... دستگیره
اش آهنی بودو گرما داغش کرده بود... کف دستم سوخته بود...
با درد چشمامو بستم... نفس کشیدن برام راحت
نبود... افتادم کف اتاق...
آزیتا خانوم :< دیانا جان؟چی شدی؟ دیانا؟.. >
صدای شکستن در باعث شد سرمو برگردونم... درو شکسته بودن... مامورای آتش نشانی وارد شدن و مشغول
خاموش کردن آتیش... چشمام داشت سیاهی میرفت...
حس کرد از زمین فاصله گرفته...اما چشمش یارای باز شدن نمیداد... عطر تلخی ریه هامو پُر کرد... ناخوآگاه لبخندی رو لبام اومد.. ارسلان بود..:)
۳.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.