⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 74
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
سریع بیرون از خونه رفتم و مردم رو کنار زدم و خودمو به
آمبولانس رسوندم و دیانا رو روی برانکارد خوابوندم...موهای بلوندش رو از روی
صورتش کنار زدم...طاقت نگاهای دیگران رو بر بدن ظریفش نداشتم...اخم کرده و کت رو درآوردم و روش انداختم...
همراهش سوار آمبولانس شدم و حرکت کردند...
دستامو تو دستای نحیفش گره زدم..
دست رو موهاش کشیدم و ندازش کردم..
فضا آروم بود...پرستار هم برای راحتیِ ما بعد از وصل سِرُم خودشو مشغول گوشیش کرد...
#دیانا🎀
چشم که باز کردم دیوار های سفید بیمارستان رو دیدم...هوفی کشیدم...خدا رو شکر بخیر گذشت..
سرجام نشستم که کت اسپرتی رو روی خودم دیدم و از عطرش فهمیدم برای ارسلانه...دستی روی کت کشیدم که جسم برجسته ای توجهم رو جلب
کرد...دست تو جیب کت کردم و یه دفترچه بیرون آوردم...یک دفترچه کوچک با جلد سرمه ای...
خواستم
بازش کنم اما پشیمون شدم...اگر ارسلان ناراحت میشد چی؟
چند لحظه اش زل زدم به دفترچه کرد و دیدم نه! حس کنجکاویم بر عذاب
وجدانم غلبه کرد! دفترچه رو باز کردم...
روی اولین ورق نوشته بود :
" آنچه از سر گذشت...شد سر گذشت!
حیف بی دقت گذشت....اما گذشت!
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم...
بر در خانه نوشتند:درگذشت! "
جمله به دلم نشست...تند تند ورق میزدم و میخوندم.. از حرفهای ارسلان درباره ی دوران دانشگاهش.. غزل و عشق
بهش میگفت... درباره روزهای تنهایی بعد غزل و شکستن غرورش و چند جمله از تنهایی... و بالاخره رسیدم به صفحه ای!
زیرلب خوندمش :< من از دخترای مغرور و خودخواه که مثل همسایه جدیدم هستن بدم میاد...آدم نمیتونه باهاش دو کلوم صحبت
کنه... >
تک خنده ای کردم و ورق زدم :< یه کسی هست که نمیخوام فراموشش کنم...درست توی موقعیتی که به خودم قول داده بودم کسی رو به قلبم
راه ندم... >
ورق زدم :< امروز حالش خوب نبود، پارسا اومده بود تا دوباره اذیتش کنه، خودمم نمیدونم چرا ولی یه لحظه دلم خواست آرومش کنم ولی انگار گند زدم! قیافه ی دیانا وحشتناک شده بود.. هم از طرفی پشیمونم و از طرفی هم راضی.. >
نچ نچی زیر لب کردم و گفتم :< پسره ی حریص.. >
با خوندن هر خط از دفترچه ضربان قلبم تند تر میشد :< ...
پارت 74
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
سریع بیرون از خونه رفتم و مردم رو کنار زدم و خودمو به
آمبولانس رسوندم و دیانا رو روی برانکارد خوابوندم...موهای بلوندش رو از روی
صورتش کنار زدم...طاقت نگاهای دیگران رو بر بدن ظریفش نداشتم...اخم کرده و کت رو درآوردم و روش انداختم...
همراهش سوار آمبولانس شدم و حرکت کردند...
دستامو تو دستای نحیفش گره زدم..
دست رو موهاش کشیدم و ندازش کردم..
فضا آروم بود...پرستار هم برای راحتیِ ما بعد از وصل سِرُم خودشو مشغول گوشیش کرد...
#دیانا🎀
چشم که باز کردم دیوار های سفید بیمارستان رو دیدم...هوفی کشیدم...خدا رو شکر بخیر گذشت..
سرجام نشستم که کت اسپرتی رو روی خودم دیدم و از عطرش فهمیدم برای ارسلانه...دستی روی کت کشیدم که جسم برجسته ای توجهم رو جلب
کرد...دست تو جیب کت کردم و یه دفترچه بیرون آوردم...یک دفترچه کوچک با جلد سرمه ای...
خواستم
بازش کنم اما پشیمون شدم...اگر ارسلان ناراحت میشد چی؟
چند لحظه اش زل زدم به دفترچه کرد و دیدم نه! حس کنجکاویم بر عذاب
وجدانم غلبه کرد! دفترچه رو باز کردم...
روی اولین ورق نوشته بود :
" آنچه از سر گذشت...شد سر گذشت!
حیف بی دقت گذشت....اما گذشت!
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم...
بر در خانه نوشتند:درگذشت! "
جمله به دلم نشست...تند تند ورق میزدم و میخوندم.. از حرفهای ارسلان درباره ی دوران دانشگاهش.. غزل و عشق
بهش میگفت... درباره روزهای تنهایی بعد غزل و شکستن غرورش و چند جمله از تنهایی... و بالاخره رسیدم به صفحه ای!
زیرلب خوندمش :< من از دخترای مغرور و خودخواه که مثل همسایه جدیدم هستن بدم میاد...آدم نمیتونه باهاش دو کلوم صحبت
کنه... >
تک خنده ای کردم و ورق زدم :< یه کسی هست که نمیخوام فراموشش کنم...درست توی موقعیتی که به خودم قول داده بودم کسی رو به قلبم
راه ندم... >
ورق زدم :< امروز حالش خوب نبود، پارسا اومده بود تا دوباره اذیتش کنه، خودمم نمیدونم چرا ولی یه لحظه دلم خواست آرومش کنم ولی انگار گند زدم! قیافه ی دیانا وحشتناک شده بود.. هم از طرفی پشیمونم و از طرفی هم راضی.. >
نچ نچی زیر لب کردم و گفتم :< پسره ی حریص.. >
با خوندن هر خط از دفترچه ضربان قلبم تند تر میشد :< ...
۱۶.۳k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.