رمان ارباب من پارت: ۱۱۶
یه نگاه سرد دیگه بهش انداخت و بعد سریع به سمت در سالن رفت و خارج شد.
فرهاد هم با کلافگی بهش نگاه کرد و گفت:
_ بد کردی بهراد، بد کردی!
و اونم با قدمهای بلند به سمت در رفت و از سالن خارج شد.
با رفتنشون لرزی به بدنم افتاد و ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم!
تا همین چند دقیقه پیش دلم به حضور فرناز گرم بود اما الان فقط من مونده بودم و بهراد و حتی از اکرم خانمم خبری نبود!
سردرگم ایستاده بودم که بهراد کلافه به سمتم برگشت و گفت:
_ گمشو برو تو اتاق
از اینکه حرصش رو سر من خالی کرده بود خیلی بدم اومد اما انقدر عصبی بود که ترجیح دادم بدون اینکه چیزی بگم صحنه رو ترک کنم پس آروم عقب گرد کردم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
روی تخت نشستم، سرم رو با دستام گرفتم و گفتم:
_ خدایا خودت از این جهنم نجاتم بده!
بعد هم دراز کشیدم و به سقف خریده شدم و به این فکر کردم که اگه اون شب فرهاد احمق بازی درنمیاورد و به بهراد زنگ نمیزد من الان پیش خونواده ام بودم.
با باز شدن در از فکر اومدم بیرون و به بهرادی که برخلاف چند دقیقه قبلش آروم بود، نگاه کردم و گفتم:
_ اومدی بقیه حرصت رو هم سر من خالی کنی؟!
_ نه
_ پس چی؟
_ فرداشب اینجا یه مهمونی برگزار میشه
پوفی کشیدم و گفتم:
_ دوباره باید بشینم تو اتاق؟
_ نه تو هم شرکت میکنی
بلند شدم نشستم و گفتم:
_ از ترس اینکه فرار نکنم میخوای نزدیک خودت نگهم داری؟
_ نه اون مهمونی مردونه بود و این مختلطه
_ آهان
سر تکون داد و خواست که از اتاق خارج بشه که سریع گفتم:
_ ولی من شرکت نمیکنم
_ لازمه دوباره برات تکرار کنم که من تو رو خریدم و تو برده ی منی و هرچیزی که من بخوام رو باید انجام بدی؟
_ من برده ی هیچکس نیستم
_ ببین حوصله ات رو ندارم پس خفه شو
از سرجام پاشدم و گفتم:
_ تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی!
_ تو هم حق نداری برای من تایین تکلیف کنی!
_ برو بابا
_ ببین الان به اندازه ی کافی عصبی هستم، تو رو مخم نرو، خب؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ ممنون میشم تو هم رو مخ من نری!
فرهاد هم با کلافگی بهش نگاه کرد و گفت:
_ بد کردی بهراد، بد کردی!
و اونم با قدمهای بلند به سمت در رفت و از سالن خارج شد.
با رفتنشون لرزی به بدنم افتاد و ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم!
تا همین چند دقیقه پیش دلم به حضور فرناز گرم بود اما الان فقط من مونده بودم و بهراد و حتی از اکرم خانمم خبری نبود!
سردرگم ایستاده بودم که بهراد کلافه به سمتم برگشت و گفت:
_ گمشو برو تو اتاق
از اینکه حرصش رو سر من خالی کرده بود خیلی بدم اومد اما انقدر عصبی بود که ترجیح دادم بدون اینکه چیزی بگم صحنه رو ترک کنم پس آروم عقب گرد کردم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
روی تخت نشستم، سرم رو با دستام گرفتم و گفتم:
_ خدایا خودت از این جهنم نجاتم بده!
بعد هم دراز کشیدم و به سقف خریده شدم و به این فکر کردم که اگه اون شب فرهاد احمق بازی درنمیاورد و به بهراد زنگ نمیزد من الان پیش خونواده ام بودم.
با باز شدن در از فکر اومدم بیرون و به بهرادی که برخلاف چند دقیقه قبلش آروم بود، نگاه کردم و گفتم:
_ اومدی بقیه حرصت رو هم سر من خالی کنی؟!
_ نه
_ پس چی؟
_ فرداشب اینجا یه مهمونی برگزار میشه
پوفی کشیدم و گفتم:
_ دوباره باید بشینم تو اتاق؟
_ نه تو هم شرکت میکنی
بلند شدم نشستم و گفتم:
_ از ترس اینکه فرار نکنم میخوای نزدیک خودت نگهم داری؟
_ نه اون مهمونی مردونه بود و این مختلطه
_ آهان
سر تکون داد و خواست که از اتاق خارج بشه که سریع گفتم:
_ ولی من شرکت نمیکنم
_ لازمه دوباره برات تکرار کنم که من تو رو خریدم و تو برده ی منی و هرچیزی که من بخوام رو باید انجام بدی؟
_ من برده ی هیچکس نیستم
_ ببین حوصله ات رو ندارم پس خفه شو
از سرجام پاشدم و گفتم:
_ تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی!
_ تو هم حق نداری برای من تایین تکلیف کنی!
_ برو بابا
_ ببین الان به اندازه ی کافی عصبی هستم، تو رو مخم نرو، خب؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ ممنون میشم تو هم رو مخ من نری!
۱۶.۱k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.